... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من او» ثبت شده است

علی چیزی نمیفهمید. مبهوت بود. درویش آرام سر صحبت را گشوده بود.

- به خیالت که مه تاب را صاف و بی غش دوست داشتی! به خیالت که مه تاب را به خاطر خودش دوست داشتی! به خیالت ...

- همه اش که خیال نبود. خود شما هم گفته بودید تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود دل است، دل آدمیزاد. یادتان که نرفته؟ من مه تاب را دوست داشتم. و دارم.

- نمیگویم دوستش نداشته باش! میگویم بفهم که چه جور دوستش داری! به خیالت محبت مه تاب تکه ای از محبت الهی است، نه؟!

علی چیزی نگفت، اما سر تکان داد. دوست داشت که اینگونه باشد. درویش گفت: بگذار حکایتی برایت بگویم.

از توی کشکول یک دسته کاغذ پاره ی دیگر درآورد. این دسته کاغذها خیلی قدیمی بودند. به هم زدشان تا گرد و غبار از رویشان برود. بلند خواند.

- حکایت: جوانی که به عاشقی شهره بود، به خدمت شیخ رسید. شیخ ورا گفت که به پندارت عشق به خاتون از عشق به خدا است؟ جوان گفت شمه ای از آن است. در طشت آب، نقش ماه میبینم. شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت، سر بر آسمان میکردی و خود بلاواسطه ماه را میدیدی.

علی لبخند زد. به حوض آب خیره شده بود. عکس خورشید توی حوض افتاده بود. درویش به خنده گفت:

- تو هم نقش خدا را در مه تاب میدیدی؟!

علی خندید و گفت:

- عکس خورشید را در حوض میبینم.

- حکم شیخنا را که یادت هست. فرمود که اگر گردنت دمل نداشت ...

- نه! به خاطر دمل نیست. شیختان اشتباه کرده. به خورشید نمیشود زل زد. چشم را میزند، اما به عکسش توی حوض میشود نگاه کرد. اصلش ما توی طبیعیات خوانده بودیم، مه تاب همان آفتاب است ...

این بار نوبت درویش بود که بخندد.

- شیخنا که نبود، شیخهم! میگویی اشتباه گفت، میگوییم باشد. حکما میگوییم صدق الله و صدق الرسول، نمیگوییم صدق الشیخ! اما بدان علی! من هم با تو هم رای هستم. مه تاب را دوست بدار! موقعش که شد با او وصلت کن، اما همیشه دوستش بدار!

- کی با او وصلت کنم؟ امروز او آن سر دنیاست ...

- دنیا سری ندارد. مشارق و مغاربش روی هم اند. دنیا خیلی کوچکتر از این حرف هاست ... رسیدنت به مه تاب، زمان میخواهد، مکان نمیخواهد.

- کی؟

- هر زمان که فهمیدی مه تاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن! آن موقع حکما خودم خبرت میکنم.

- یعنی  چه که مه تاب را به خاطر مه تاب دوست بدارم؟

 - یعنی در مه تاب هیچ نبینی به جز مه تاب. اسمش را نبینی، رسمش را هم. همان چیزهایی را که آن ملعون میگفت، نبینی ...

- مه تاب بدون رسم که چیزی نیست. مه تاب موهایش باید آبشار قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد ...

- اینها درست! اما اگر این مه تاب را اینگونه دوست بداری، یک بار که تنگ در آغوشش بگیری میفهمی که همه ی زنها مه تاب هستند ... یا اینکه حکما خواهی فهمید که هیچ زنی مه تاب نیست. از ازدواج با مه تاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.

- پس روابط انسانی چه؟

- چه نقل هایی یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی هم فکر کن. انسان و حیوان نداریم که! زن بگیر اما یکی دیگر را.

- مه تاب است که دوستش دارم ... مه تاب است که بوی یاس ...

-اینها درست اما هر وقت مه تاب فقط مه تاب بود با او وصلت کن!

- مه تاب بدون این چیزها چیزی نیست هیچ است ...

- احسنت! هر وقت مه تاب چیزی نبود و هیچ بود با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد میشود نقاشی، کانه همان پرت و پلاهایی که همشیره ات میکشید و میکشد. آینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بی نقص برمیگرداند ... آن روز خبر میکنم تا با آینه وصلت کنی.

علی قبول کرد. خم شد تا دست درویش را ببوسد اما درویش دستش را عقب کشید. سر علی را بوسید و در گوشش چیزی گفت ...

پی نوشت :

اومدم کتاب هام رو مرتب کنم، چشمم رو گرفت و دلم رو بیشتر ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۸
آبجی خانوم