... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب با موضوع «.............................. او :: شاهد» ثبت شده است

باور کنید آدمى در زندگى غالباً در اثر مرعوب شدن یا مجذوب شـدن دچار لغزش مى شود. آنان که مى لغزند، یا مرعوب اند، یا مجذوب. به آنکه در برابر عظمت زیبایى و دلربایى چیزى مفتـون شـده و خـود را باختـه، مى گوییم مجذوب. به آنکه در برابـر صـفوت و سـیطره قـدرتى خـود را باخته، مى گوییم مرعوب. آدمى که خود را نبازد بـه ایـن زودى هـا دچـار لغزش نمى شود.

این یک نکته عالى اسلامى است. مسلمان حق نـدارد در برابر هیچ چیز خـود را ببـازد. البتـه او بـه حکـم اینکـه انسـان اسـت از چیزهاى خوب خوشش مىآید؛ امـا خـوش آمـدن یـک مطلـب اسـت، مجذوب شدن و خود باختن و عنان اراده را از کـف دادن مطلـب دیگـر. این دو معمولاً با هم خلط مى شـوند. بـه جـوان، دختـر، پسـر، زن، مـرد، مى گویى در برابر این ظواهر فریبنده حیات ایـنقـدر پـا روى همـه چیـز نگذار؛ مى گوید، مگر من آدم نیستم و دل ندارم؟ این درست؛ بنده هم دل دارم، شما هم دل دارى، اما اراده را نگـه دار و خـوددار بـاش. ببـین ایـن چیزى که تو از آن خوشت مى آید تا چه اندازه برایت سـودمند و تـا چـه اندازه مضر است. ببین اگر سودمند اسـت از چـه راهـى مـى تـوانى آن را به دست بیـاورى؛ از راه حـلال یـا حـرام؟ از راه شـرافتمندانـه یـا از راه غیرشرافتمندانه؟ نکته در اینجاست: خود را نباز.

مسلمان حق ندارد در برابر قدرتها مرعوب باشد ـ هر قدرت انسانى، یـا هر قدرت طبیعىِ بالاتر از آن. معناى نماز آیات همین است. آدمیزاد در موقـع زلزله هاى سخت، خود را مى بازد. متأسفانه ایـن نمـاز را بـد معنـى مـى کننـد. خیال مى کنند اسلام به مسلمانها گفته موقع زلزله و گرفتن ماه و خورشـید و از این قبیل، براى اینکه بلا برطرف شود نماز آیات بخوانند. اصلاً معنـاى نماز آیات این نیست. اگر کسى ذره اى با روایات ما آشنا باشد مـى فهمـد که معناى نماز آیات اصلاً این نیست. معناى نماز آیات ایـن اسـت: بشـر ممکن است در برابر حوادث فـوق العـاده طبیعـى خـود را ببـازد؛ اسـلام مى گوید در این هنگام فوراً بگو: "الله اکبر"؛ یعنى اینها هیچ عظمت ندارد، خود را نباز! اگر تاریخ اسلام را مطالعه کنید مى بینیـد شـعار سـربازان مسـلمان در میدان جنگ "الله اکبر" بود؛ یک مرتبه همه بـا هـم مـى گفتنـد "الله اکبـر"، و پشت دشمن را به لرزه در مى آوردند.

بنابراین، من مسلمانم و نماز را شروع مى کنم:

"الله اکبر"؛ یعنى من نـه مرعوب چیزى هستم، نه مجذوب چیـزى. خـدا از همـه چیـز بـزرگتـر است.

بعد از آن: بسم الله الرحمن الرحیم. شما مى دانید ـ این روزها معمول است و سابقاً نیز معمول بوده ــ کـه وقتى مى خواستند جایى را افتتاح کنند مى گفتند به نام نامى فلانى اینجا را افتتاح مى کنیم. در اسلام این معنا قدغن است. هر کـار بـه نـام خداسـت. تنها خداست که مى شود به نام او کارى را شـروع کـرد، جـایى را افتتـاح کرد، یا بنایى را بنیان گذاشت. مسلمان، همه کارش را تنها به نـام خـداى بخشایشگر مهربان آغاز مى کند.

الحمد الله رب العالمین: ستایش مخصوص خداست؛ خداى جهانیان. تملق و چاپلوسى از عوامـل فسـاد دو جانبـه اسـت. هـم بـراى شـخص متملق فساد روحى و پستى و دنائت مى آورد، هم آن کسى را که دیگـران تملق او را مى گویند گمراه مى کند؛ یعنى فساد دو جانبه دارد. مسـلمان از هیچکس ستایشگرى نمى کند، گرچه قدردانى مى کند؛ مثلاً مى گوید فلانى مردى خدمتگزار است. این، قدردانى و شکر است. انسان باید سپاسـگزار همه کس باشد. شما به من محبتـى مـى کنیـد، مـن نیـز مـى گـویم بسـیار متشکرم. این لازم است. تشکر، یعنى سپاسگزارى در برابـر محبـت شـما. اما اگر شما به من محبتى کنید و من بگویم متشکرم، بعد هم شـروع کـنم براى شما اوصاف حمیده و خصال پسندیده اى را برشمارم که یا هیچ یک از آنها در شما نیست، یا مقدار کمى در شما وجـود دارد ولـى مـن آن را چند برابر بکنم، این عمل ستایشـگرى اسـت. تنهـا موجـودى کـه انسـان مى تواند و شاید و باید که زبان به ستایش او بگشاید خداست، کـه کمـال مطلق است و هر چه درباره او بگوییم باز هـم کـم اسـت. امـا در مـورد انسانها حساب داشته باشید؛ از ایشان قدردانى، تشکر، سپاسگزارى بکنید، ولى ستایشگرى نکنید. حمد و ستایشـگرى مخصـوص خـداى جهانیـان است.

الرحمن الرحیم: خداى مهربان. مالک یوم الدین: خـدایى کـه روز کیفـر و پـاداش دارد(توجـه بـه معاد).

ایاک نعبد و ایاک نستعین: بارالها! ما فقط تو را مى پرستیم و در برابـر هیچکس دیگر حالت پرستش نداریم و کمکهاى غیبى را فقط از تـو مى خواهیم. توجه بفرمایید، ما از همه چیز کمـک مـى گیـریم؛ بـه ایـن معنـى کـه یـا فعالیت مى کنیم، یا معامله مى کنیم. تنها موجودى که از او کمک مى گیـریم اما نه به صورت معامله، خداست ـ و معنى "ایاک نستعین" همـین اسـت. مسلمان چشم طمع به هیچ کس ندارد؛ و گرنه از او استعانتى شـرک آمیـز خواسته است. با دیگران یا به صورت کار و فعالیت روبرو مى شود، یا بـه صورت معامله، توافق و قرارداد. اما توقع کمک هاى آقامنشانه از اشخاص داشتن، نوعى پستى است که به روح بلند مسلمان نشاید. آن روزى که مسلمان کمک آقامنشانه از کسى بخواهد فقط حـق دارد آن را از یک نفر طلب کند؛ آن هم خداست. این گونه کمک خواستن، در منطق یک مسلمان منحصر به خداست.

اهدنا الصراط المستقیم: بارالها! راه راست را به ما بنما. صراط الذین انعمت علیهم: راه مردمى که نعمتت را بـر آنهـا ارزانـى داشتى و از نعمتت برخوردارند. غیر المغضوب علیهم: نه راه آنها که به خشمت گرفتارند؛ ولاالضالین: و نه راهى که گمراهان مى روند. این خواسته هاى اصیل یک مسلمان از خدا در هر نماز اسـت. بعـد از آن نیز مقدارى قرآن مى خواند: بسم االله الرحمن الرحیم. قـل هـواالله احـد؛ بگـو خـدا تنهـا یـک خداست. االله الصمد؛ خداى به تمام معنا کامل؛ خداى کمال مطلق. لم یلد و لم یولد؛ خدایى که نه زاده و نه زاییده شده. و لم یکن له کفواً احد؛ و نه همتایى دارد. نمازگزار وقتى که اینها را مى گوید مفاهیم و تعالیم عالى اسلام را به خـود تلقین مى کند. بعد مى گوید: االله اکبر (البته این ذکـر مسـتحب اسـت)؛ بـه رکوع مى رود و خم مى شود.

توجه کنید! خم شدن یک مسلمان به حالـت رکوع در نماز معنا دارد. معناى آن این است که مسلمان در برابر هیچکس دیگر تعظیم نمى کند. مگر نه اینکه شما وقتى به حالـت رکـوع مـى رویـد مى گویید سبحان ربى العظیم و بحمده؟ پاک باد خداى من که بزرگ است و ستایش از آن اوست. گفتن این جمله چه معنایى دارد؟ یعنى: عظمتى که مرا وادار به تعظیم کردن و خم شدن مى کند مخصوص خداست. پاک باد خدا که من در برابر کسى جز او به حالت تعظیم خم نشوم.

تاریخ اسلام را بخوانید. در موقعى که پیغمبـر (ص) و مسـلمانهـا در مکه گرفتارند و تحت فشار دشمنان قرار دارند و با عده کمى که دارند بر ستى و موجودیت خود مى ترسند، عده اى مسلمان به فرمان پیغمبر، بـراى اینکه مبادا نهال اسلام قبل از بارور شدن در مکـه خشـک شـود، دسـتور مى گیرند به حبشه مهاجرت کنند. هفتاد و چند نفر بتدریج ـ و نه در یـک نوبت ـ به حبشه آمدند. وقتى به حبشه مى آیند، نجاشى پادشاه حبشـه بـه آنان پناه مى دهد. قریش هم یکى دو نفر مـأمور بـا هـدایا و تحـف پـیش نجاشى مى فرستند و در خواست مى کنند که اینان را از خاک خود بیـرون کن و دستور بده به سرزمین پدرى و مادرى و وطن آباء و اجدادى خـود برگردند. نجاشى پاسخ مى دهد که من اینان را ندیده ام، ولى براى چه باید این کار را بکنم؟ مى گویند اینها دین پدر و مادرى، دین آباء و اجـدادى و مقدسات ملى خود را زیر پا گذاشته اند. مىگوید من کـه نمـى دانـم؛ بایـد اینها بیایند تا ببینم حرف حسابشان چیست. قرار مى شود در فلان روز که بار عام است، به چند نفر، یا به همه این عده اى که به عنوان پیروان محمد (ص) به پایتخت حبشه آمده اند، اجـازه بدهند که به حضور نجاشى امپراطور حبشـه بیاینـد. نجاشـى امپراطـورى مسیحى است. به این نکته توجه بفرمایید کـه وقتـى بـه ایـن مسـلمانهـا اطلاع مى دهند، مى گویند همه که برویم فایده ندارد؛ ما دو نفـر از آنهـا را که ارزنده ترند به عنوان نماینده انتخاب مى کنـیم تـا برونـد.

یکـى از آنهـا جعفر بن ابى طالب، برادر على بن ابیطالب ـ علیـه السـلام ــ اسـت. قـرار مى شود این دو نفر بیایند و از حقوق مسلمانان پناهنده به حبشه در برابـر شکایت نمایندگان قریش، در پیشگاه و حضور نجاشى دفاع کننـد. وقتـى جعفر و همراهش مى خواهند به تـالارى کـه نجاشـى در آن روى تخـت نشسته وارد شوند سرشان را راست مى گیرند و وارد مى شـوند. درباریـان نجاشى و مأمورین تشریفات در برابر نجاشى تا زمین خم مى شـوند و بـه آنها مى گویند به خاک بیفتند. اما اینان اصلاً تکـان نمـى خورنـد. بـه آنهـا مى گویند مگر شما وحشى هستید؟ مگر شما آدم نیستید؟ داریـد در برابـر امپراطور حاضر مى شوید! اینان پاسخ مى دهند که اى بیچاره ها! ما اگر قرار بود به خاک بیفتیم اینجا نمى آمدیم؛ ما اینجا آمدیم تا در برابر انسانها بـه خاک نیفتیم. جعفر و همراهش در چنین موقع حساس و خطیرى حاضـر نمى شوند در برابر نجاشى قد خم کنند. بله، این است مسلمان!

مسلمان در برابر هیچکـس تعظـیم نمـى کنـد. مـن حتى به بچه هاى کوچک خودم که گاهى از سر تقلید از دیگران مـى خواهنـد به من یا مادرشان احترام بگذارند و تعظیم کنند گفته ام مبادا حتى در برابر مـن تعظیم کنید؛ در برابر هیچکس تعظیم نکنید. من هم شخصـاً تـاکنون در برابـر هیچکس تعظیم نکرده ام و نخواهم کرد. من مسـلمانم؛ مسـلمان کـه در برابـر کسى تعظیم نمى کند ـ : سبحان ربى العظیم و بحمده.

بعـد برمـىخیـزد و بـه خاک مى افتد. عده اى در برابر بزرگان به خاک مى افتند، امـا مسـلمان در برابـر خدا به خاک مى افتد و مى گوید: سبحان ربى الاعلى و بحمده. اگـر قـرار است عده اى در برابر متوسطین تعظیم کنند و در برابر بزرگترها به خاک افتند، براى من بزرگترینِ بزرگترها (الاعلى) و بالاترینِ بالاها خداسـت. پاک باد خداى بالاتر از همه که من در برابر کسى جز او به خاک بیفتم.

این یک رکعت نماز. حال واقعاً بگویید، اگر مسلمان در هـر روز پـنج بار این تمرین را بکند و این سرود توحید و یکتاپرستى را بخواند چقـدر اثر دارد! حالا توجه مىفرمایید نماز چیست؟ ...

عده اى مى پرسند خیلى ها هستند، نمازشان ترک نمى شود، اما نادرستى هم مى کنند؛ مال مردم را هم مى خورند؛ دروغ هم مى گویند؛ خیانـت هـم مى کنند. پاسخ این اشکال چیست؟ با جواب دادن بـه ایـن مسـأله بحـث امشب را تمام مى کنم. جواب و حل این مطلب این است که بـرادر عزیـز و خواهر عزیز! هر کسى مقدارى کمال و فضیلت و مقدارى هم بى کمالى و بى فضیلتى دارد. کامل مطلق فقط خداست. آن آدمى که مـى بینیـد نمـاز مى خواند اما دروغ هم مى گوید و خیانت هم مى کند، اگر نماز نمى خوانـد از دیوار مردم هم بالا مى رفت. اثر نماز خواندن او این است کـه از بیشـتر شدن فساد او و فاسدتر شدنش تـا حـدودى جلـوگیرى مـى کنـد؛ و ایـن غنیمت است. ما معمولاً به این اثرها توجه نمى کنیم.


پی نوشت :

1. انتخاب یک موضوع از میان حجم مباحث فقهی و قضایی و سیاسی ای که از این شهید بزرگ ، شهید بهشتی به جا مونده واقعا سخت بود. راه درازی در پیش داریم برای شناخت ایشون.

2. دانلود کتاب سرود یکتاپرستی

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۰
آبجی خانوم

   

 

 


شب جمعه ست

یادی کنیم از مهمانان خوان کرم سیدالشهدا

ولو با ذکر یک صلوات

+

پدرهاشان سربازان و فرماندهان و سرداران جنگ سخت بودند

از جان گذشتند

ما سربازان و فرماندهان جنگ نرم ، جنگ اقتصاد و فرهنگ و علم

چه می کنیم ؟

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۴
آبجی خانوم

صدیقه (ملیحه) حکمت، همسر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی عصر امروز به دیار باقی شتافت ...

قرین رحمت حق باشند ان شاالله

دلم نیومد به قرائت فاتحه بسنده کنم

شاید خوندن بخش هایی از نامه های شهید بابایی به همسرش خالی از لطف نباشه .

***

ملیحه جان

همان طوری که میدانی احترام مادر واجب است. اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت میشود مادر است که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش میباشد.

ملیحه جان اگر مثلاً نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتماً از قرآن مجید و سخنان پیامبران و امامان استفاده کن و کمک بگیر. نترس هر چه میخواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن. هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست میشه ولی من میخواهم که همیشه خوب فکر کنی. مثلاً وقتی یک نفر به تو حرفی میزند زود ناراحت نشو، درباره اش فکر کن ببین آیا واقعاً این حرف درسته یا نه البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.

ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد. اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتماً به او کمک کن. تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که میشناسی و یا نمیشناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. هر کسی که به تو بدی میکند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.

ملیحه جان در این دنیا فقط پاکی، صداقت، ایمان، محبت به مردم، جان دادن در راه وطن، عبادت باقی میماند. تا میتوانی به مردم کمک کن. حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن. اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت، فامیلت را که چیزی ندارد، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتوانی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلاً چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر.

ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی میگویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد. هرگز اشتباه فکر نکند. همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند. چون جز این راه، راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد.

ملیحه باید مجدداً قول بدهی که همیشه با حجاب باشی. همیشه با ایمان باشی. همیشه به مردم کمک کنی. به همه محبت کنی. در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست. اگه میخواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرف هایم گوش کنی.

ملیحه هر چقدر میتوانی درس بخوان. درس بخوان درس بخوان. خوب فکر کن. به مردم کمک کن. کمک کن. خوب قضاوت کن. همیشه از خدا کمک بخواه. حتماً نماز بخوان. راه خدا را هرگز فراموش نکن. همیشه این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را به خاطرت بسپار: «کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود.»

ملیحه مهربانم هروقت نماز می خونی برام دعا کن.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۹
آبجی خانوم

صدای ساز و آواز بلند بود. هر کس که از نزدیک آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند که در دون خانه چه خبرهاست. بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام می بود که پیاپی نوشیده می شد.
کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کناری بریزد. در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حکایت می کرد از آنجا می گذشت، از آن کنیزک پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟

- آزاد !

+ معلوم است آزاد است. اگر بنده می بود پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی کرد.

رد و بدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد موجب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند. هنگامی که به خانه برگشت اربابش پرسید: چرا اینقدر دیر آمدی؟

کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی کرد و من چنین پاسخی دادم.

شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله "اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می کرد" مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پا نکرد.

او که تا آن روز به "بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزی"  معروف بود، از آن به بعد لقب "الحافی" یعنی "پابرهنه" یافت و به "بشر حافی" معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود ، از آن روز به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خدا پرست در آمد.

پی نوشت :

جلد دوم این کتاب اولین اثری بود که از شهید مطهری خوندم. دوران راهنمایی بودم . اونقدر خوندمش که ورق ورق شد.

این کتاب رو از دست ندید. هر آنچه امروز بهش نیاز داریم از اخلاق و عبادت و کار و اقتصاد و ... در قالب بیان روانی از روایات معتبر درش ذکر شده.

روحت شاد استاد

+

روز معلم رو باید به مادرم که من رو با کتاب مانوس کرد ، به پدرم که سخاوتمندانه (اصلا هم دعوامون نمیشد سر اینکه کتاباش رو بهم میریختم، اصلا) کتاب هاش رو در اختیارم میذاشت ، و خانم البرزی معلم راهنماییم که هنوز صداش تو گوشم هست که میگفت " امین چشم ها و دستاتون باشید" تبریک میگفتم ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۳
آبجی خانوم
انسان اگر به پویش و حرکت و جنبش و تلاش خودش نگاه بکند، اگر به خویشتن خویش بازگردد، اگر آهنگ زندگیش را به دقت بنگرد، مى بیند زندگى انسان اگر صرفاً بر پایه محاسبات و برنامه ریزى ها و جهت یابى هاى عقل حسابگر باشد زندگى او پوچ و بى معنى است. مثلاً مى نشیند با خود حساب مى کند که امروز من یک جوان پانزده ساله هستم، دوره راهنمایى را تمام کردم و باید به دبیرستان بروم. خوب، به کدام رشته بروم بهتر است؟ "بهتر است" یعنى چه؟ یعنى کدام رشته بروم پول بیشترى به دست مى آورم؟ کدام رشته بروم ریاست بیشترى خواهم داشت؟ این "بهتر" یعنى چه؟ اگر بخواهد این "بهتر" را در محاسبات و معادلات عقل حسابگر پیدا بکند، دست بالا این مى شود که کدام رشته با استعدادهاى من مناسبتر است و براى من بازدهى بیشتر دارد. حالا اگر از آنهایى باشد که تاکنون پول ندیده باشد، به عمرش ریاست ندیده باشد، تمنیات نفسانیش سرکوب شده باشد، یک چند صباحى دلش به درخشیدن ها و به مال و به ریاست رسیدن ها و به دیگر تمنیات نفسانى دست یافتن خوش مى شود، یعنى سرگرم مى گردد ولى وقتى چند سالى گذشت و پولها را پیدا کرد، ریاست هم پیدا کرد، تمنیات دیگرش هم به او رسید، مى گوید خوب حالا دیگر چه؟ حالا از این به بعد چه؟ به عقب برمى گردد مى گوید خوب این چند سال چه کار کردیم؟ به چه رسیدیم؟ و برایش یک احساس و یک دریافت بیشتر نمى ماند و آن اینکه زندگى، هیچ و پوچ است.
ریشه سلطه نیهیلیسم و پوچ انگارى بر ذهنیت بخش عظیمى از انسان ها و جوامع پیشرفته صنعتى در همین است. در این رابطه که انسان هر چه بهره مندتر و به آرزو رسیده تر باشد، خطر نفوذ احساس پوچى و هیچى در او بیشتر است. براى اینکه آنهایى که هنوز به خیلى چیزها نرسیده اند. ذهنیت شان به همان چیزهایى که به آنها دست نیافته اند متمرکز است و فرصت این اندیشه بالاتر و این حساب و محاسبه اساسى تر را پیدا نمى کنند. اما اگر آدم همه اینها را طى کرد و در آخر دید که حالا چه شد، مى بیند هیچ است.
شما با این آدم هاى همه فن حریفِ پنجاه شصت ساله جوامع یا قشرهاى مرفه و به رفاه رسیده و اشباع شده از نظر مادى صحبت کنید! در اکثریت نزدیک به اتفاق آنها، زمینه هاى احساس پوچى را مى بینید. سال هاى آخر زندگى به قدرى براى اینها بى معنى یا کم معنى و کم محتواست که واقعاً یک مرده غذاخور هستند، دلمرده و بهت زده اند.
در این جوامع، بسیارى از جوان ها که در خانه، کارخانه، اداره، باشگاه، کنار دریا و مراکز عیش و نوش به این آدم هاى چهل پنجاه ساله افسرده بى رمقِ بى نورِ درون تاریکِ خمودِ خموش برخورد کرده اند، این سؤال برایشان پیش مى آید که زندگى چیست؟ بگذار این بیت آخر قصیده را در همان اول قصیده بخوانیم؛ مگر مرض داریم بیست سى سال پدر خودمان را در بیاریم تا به آن آخر برسیم. نیهیلیسم به این شکل در جوامع پیشرفته رشد مى کند؛ یعنى اول آنهایى که همه چیز را پشت سر گذاشتند احساس پوچى مى کنند بعد این جوانها وضع دلمردگى، افسردگى، بى نورى و بى فروغى زندگى آنها را مى بینند و از همان اول به این فکر مى افتند. به همین دلیل به همه چیز پشت پا مى زنند، هیپى مى شوند، قلندر مى شوند و مى گویند اگر قرار بر این است، پس بگذار از اول قلندرى کنیم؛ بى خود سى سال پدر خودمان را براى چه در بیاوریم. بر طبل بى عارى مى زنند که آن هم عالمى دارد ...
اگر آرمان زندگى به این مادیات منحصر شد کم و زیادش تفاوت ندارد. فقط انسان تا اشباع نشده به دنبالش مى دود ولى وقتى اشباع شد چه؟ مى بیند هیچ! "والّذین کَفَرُوا اَعمالُهم کَسرابٍ بِقیعةٍ یحسبه الظَّمئانُ مآء حتّى اِذا جاءه لَم یجِده شَیئاً و وجد اللّه عِنْده ..." (39 نور) . تمام تلاش ها و کارهاى انسان هاى بى ایمان و خدا گم کرده و ضالین و سرگشته و بى هدف، نظیر سرابى است که تا آدم به آن نرسیده دنبالش مى دود؛ سرابى در بیابانى در برابر انسان تشنه سیراب نشده اى؛ سرابى در بیابانى، تالابى در بیابانى، در برابر دیدگان حریص تشنه اى که از دور آن را آب مى پندارد ولى وقتى به آن مى رسد مى بیند چیزى نیست.
اگر انسان به آن نقطه رسید که دید چیزى نیست و توانست به خود بیاید و بیدار بشود، توانست به آنجا برسد که بفهمد اینها همه حجاب و پرده بود و رخ دلدار را در آنجا بیابد، به سعادت رسیده است. اما اگر آنجا که رسید نتوانست به این بیدارى برسد، با دو دست بر سرش مى زند که خاک بر سرم، اینهمه دویدم و حالا هیچ، آن وقت براى او یک چیز بیشتر نمى ماند؛ یا مرگ یا زندگىِ چون مرگ یا بدتر از مرگ.
براى انسانِ حسابگر، انگیزه ها، معشوق ها، خواست ها، خواسته ها و محبوب ها وجود دارد. وقتى این انسان حسابگر به آنها رسید و اشباع شد تازه مى بیند که همه قافیه ها را یک جا باخته؛ دیگر براى او عشقى، محبتى، گرمایى، فروغى و آتشى نمى ماند، درحالى که انسان تا وقتى زنده است که عشقى داشته باشد. زندگى بى عشق مردگى است. همه انسانهایى که زود بفهمند 1)زندگى بى عشق مردگى است، 2)همه این معشوق ها و محبوب ها و خواسته ها موقت و گذراست و درخور آن نیست که عشق انسان بماند و عشق انسان باشد، همه اینها خیلى آسان، آسانِ آسان به خدا مى رسند؛ آنکه "یحِبهم و یحِبونه" است. چه جور؟ مختلف ...

پی نوشت :
شکی نیست که آدمی برای مادیات هم باید هدف و برنامه داشته باشد، کسب روزی حلال در کنار توکل و همت نیاز به برنامه ریزی نیز دارد. به همین دلیل هیچ کشاورزی وسط گرمای تابستان گندم نمی کارد. بحث سر "صرفا" و "انحصار" در مادیات هست.
۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۲
آبجی خانوم

در مبحث ماهیت بررسی و انتخاب استراتژی نوشته :

زمانی یک تحصیلکرده گمنام گفت: " اگر شما فکر می کنید کسب دانش پر هزینه است بهتر است جهل را بیازمایید." میتوان مفهوم یا معنایی که در این گفتار نهفته است در مورد تعیین هدف های بلند مدت هم به کار برد . استراتژیست ها باید سعی کنند از راه های زیر - مدیریت مبتنی بر استقراء ، بحران ، قضاوت های ذهنی و امید - مبنی بر مدیریت غیر مبتنی بر هدف پرهیز کنند.


یاد جمله شهید مطهری در مورد «تعرف الاشیاء باضدادها» افتادم:

این جمله در زبان اهل علم شایع است که «تعرف الاشیاء باضدادها» یعنی اشیاء از راه نقطه ی مخالف و نقطه ی مقابلشان شناخته می شوند و به وجود آنها پی برده می شود ... مثلاً نور و ظلمت. این دو را بشر به مقایسه ی یکدیگر می شناسد ... همچنین است علم و جهل. اگر فرض کنیم جهل در عالم نبود و بشر همه چیز را می دانست و در برابر هیچ حقیقتی نادانی خود را احساس نمی کرد و در روشنایی علم همه چیز برایش روشن و آشکار بود، با اینکه غرق در علم بود و همه چیز را با نور علم می دید، از خود علم غافل بود؛ همه چیز را می دید و می فهمید و به او التفات داشت الاّ خود علم که نمی توانست به او التفات داشته باشد. ولی وقتی که جهل در برابر علم آشکار شد و به کمک دستگاه گیرنده ی فکری آمد، التفات و توجّه نسبت به علم هم پیدا می شود؛ فهمیده می شود که او هم موجودی است از موجودات عالم. و لهذا حیوان توجّه به علم خود ندارد زیرا توجّه به جهل خود ندارد.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۳
آبجی خانوم

اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانهای سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند "ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چه طور ما را این جا گذاشته اید؟". مصطفی میگفت "من به کسی نمی گویم اینجا بماند. هر کس میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز یا تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام. تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه دفاع میکنم ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند". آنقدر این حرفها را با طمانینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.

مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل  اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم  کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد. خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد. خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه اش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد واقعا میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند. گفتم "مصطفی چی شده؟". او انگار محو این زیبایی بود به من گفت "نگاه کن چه زیباست!" و شروع کرد به شرح و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود.

من خیلی عصبانی شدم گفتم "مصطفی آن طرف شهر را نگاه کن. تو به چی داری زیبا میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه اینها را زیبا میبینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من میگویی نگاه کنید چه زیبا؟". حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت "ببین چه زیبا است؟"

این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه همان طور که تکیه داده بود گفت "این طور که شما جلال میبینی سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادند زندیگیشان از بین رفته دارید از زاویه جلال نگاه میکنی. این همه اتفاقها افتاده عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی دردها کثیف است اما دردهایی که برای خدا است خیلی زیبا است".

برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران  خم به ابرو نمی آمد در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که "من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت لذت مرگ و قربانی شدن برای خداست".


پی نوشت :

بارون که شروع شد یاد این بخش کتاب که دیشب خوندمش افتادم.

با این نفس یاغی ، این چشم ها یاریت رو میخوان برای دیدن جمال ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۴
آبجی خانوم

اسمش استیو بود. یک جوون قد بلند و مو بور استرالیایی ...

" ماجرای استیو از جایی شروع می شود که پس از پایان دوران دبیرستان، به دنبال کشف حقیقت، آواره افکار گوناگون می شود. او احساس می کند مسیحیت به دلیل تعارض های زیادی که دارد نمی تواند راه درست رسیدن به حقیقت باشد. به همین دلیل از مسیحیت روی گردان می شود و به عرفان های سرخ پوستی روی می آورد. پس از مدتی آن را هم رها می کند و لائیک می شود. پس از یک زندگی مفصل به سبک لائیک، به سراغ هندوئیزم می رود و... سرانجام، کار استیو به آلمان می کشد و صحبت با یکی از فیلسوفان آن دیار؛ اما فلسفه آلمانی هم او را راضی نمی کند.

دست آخر نرسیدن به حقیقت راهی جز خودکشی در رودخانه راین برای استیو باقی نمی گذارد. او تعریف می کرد: پالتوی سفیدم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. وقتی می خواستم کلید را از روی میز بردارم؛ چشمم به یک کتاب قطع پالتویی افتاد که چند روز پیش خریده بودم. ترجمه انگلیسی قرآن. بی تفاوت از کنار آن رد شدم. گمان نمی کردم اسلام تروریستی، حرفی از سعادت داشته باشد. از اتاق بیرون آمدم و در را قفل کردم. اما دستم به روی کلید ماند. دو دل بودم که از قرآن تروریست ها بگذرم یا نه؟ دست آخر تصمیم گرفتم قرآن را به همراه خودم ببرم و در مترو نگاهی به آن بیاندازم و پس از آن به داخل رودخانه پرتابش کنم. در مترو قرآن را از جیب پالتوی سفید بیرون کشیدم. به نام خدای بخشنده و مهربان. لبخند تلخی زدم. الف لام میم. چیزی نفهمیدم. این کتابی است که هیچ تردیدی در آن راه ندارد. لجم درآمد. خیلی زیاد لجم درآمد. مگر می شود نویسنده ای، هرچقدر هم از خود متشکر باشد، چنین ادعای گزافی بکند. ادامه دادم تا تردیدی در همان صفحه اول پیدا کنم؛ تا روی نویسنده را کم کنم؛ اما تردید پیدا نشد. به صفحه دوم رفتم تا تردید را بیابم؛ اما پیدا نشد. به صفحه سوم و چهارم و بیست و چندم رفتم؛ اما تردید پیدا نشد.

مترو مدتها بود که از ایستگاه راین عبور کرده بود و به آخر خط رسیده بود. روی استیو کم شده بود و دلش روشن. این را اشک چشمانش موقع تعریف کردن این قسمت، فریاد می زد. پس از روز خودکشی، استیو مدتی را به مطالعه درباره اسلام اختصاص می دهد و سرانجام مسلمان می شود. یک مسلمان معتقد وهابی.

پس از مسلمان شدن؛ یعنی بهتر است بگویم پس از وهابی شدن، به یکی از کشورهای عربی می رود تا درس بخواند در مدارس علمیه طالب پرور. دو سه سالی را هم در آنجا می ماند و به قول خودش تئوری تروریست بودن را هجی می کند. زندگی استیو به خوبی و خوشی ادامه داشت تا اینکه روزی در برنامه سیر مطالعاتی خود، به کتابی می رسد به نام «الصواعق المحرقه» از «ابن حجر هیثمی» متوفی قرن دهم. این آدم در دوران حیاتش در مکه زندگی می کرده و به قول خودش در مقدمه کتاب، می بیند که آمار شیعیان در اطراف مکه رو به فزونی است. لذا احساس تکلیف می کند که کتابی بنویسد در رد شیعه. روایاتی که دالّ بر تفکر شیعی بوده را آورده و آنها را جواب داده است؛ ولی دلایل به حدی قوی و جوابها به حدی ضعیف است که هر آدم عاقلی را به فکر می اندازد. و تو می دانی، استیو از بسیاری از آدم هایی که ادعا می کنند، عاقل تر است.

پس از خواندن این کتاب، رفیق ما به سراغ استاد طالب پرورش می رود و می پرسد: آیا ما قبول داریم که اگر حدیثی در دو کتاب صحیح مسلم و صحیح بخاری آمده باشد، حتماً صحیح است و اعتباری در حد آیات قرآن دارد؟ استاد به نشانه تأیید، سر تکان می دهد. استیو ادامه می دهد: در این دو کتاب آمده است: من مات بلا إمامٍ مات میته الجاهلیه؛ ایضاً آمده است: فاطمه الزهرا سیده النساء أهل الجنه؛ با این حساب فاطمه زهرا نمی تواند بدون امام از دنیا رفته باشد. چون سرور زنان بهشتی است. از سوی دیگر در این دو کتاب آمده است فاطمه زهرا تا هنگام وفاتش با ابوبکر صدیق بیعت نکرد. با این اوصاف امام فاطمه زهرا که بوده است؟ صحبت که به اینجا می رسد، استاد طالب پرور، با مهربانی نگاهی به استیو می کند و می گوید: مرد خدا ! ما اجازه نداریم درباره همه چیزهای دین خدا کنجکاوی کنیم. اینها متشابهاتی است که فقط افرادی که در قلوبشان ضیقی باشد به دنبال آن هستند. تا زمانیکه محکماتی مثل همراهی ابوبکر صدیق با پیامبر در غار و نماز خواندن آن جناب به جای پیامبر هست، نوبت به این اشکالات نمی رسد.

استیو از استاد طالب پرور تشکر می کند و بر می خیزد. اما در دل می گوید: من دنیا را زیر پا نگذاشته ام تا تو به من بگویی در فکر کردن محدودیت دارم. من اگر این حرفها توی گوشم فرو می رفت که همان مسیحی می ماندم و با اموال پدرم بین دختران استرالیا با امور مربوطه حال می کردم. القصه، استیو به بهانه رد کردن افکار تشیع، تحقیقی درباره شیعه می کند و این بار واقعاً مسلمان می شود. یک مسلمان معتقد شیعه؛ به نام «صلاح الدین حزب الله نصر الله». "

استیو کمی بعد برای روحانی شدن به ایران و بعد قم میره و در جامعه المصطفی (ص) قم مشغول تحصیل میشه.


امشب وقتی یکی از دوستان بخشی از صحبت های آیت الله جوادی آملی رو درباره امشب، یعنی لیلة الرغائب ، برام فرستاد یاد داستان استیو افتادم و سوالی که استادمون بعد از تعریف کردن حکایتش از ما پرسید: "به نظرتون چی باعث شد کسی مثل استیو این راه رو پشت سر بذاره و به اینجا برسه؟". وقتی سکوت ما رو دید گفت زهیر بن قین رو میشناسید. ...


آیت الله جوادی آملی :

امشب که لیله الرغائب است رغبت ما با رهبت ما هماهنگ باشد، هم از قهر و جلال خدا راهب باشیم، هم به مِهر و جمال خدا راغب باشیم.

رغبت یعنی میل کنیم نه آرزو، لیلة الرغائب به معنای آرزوها نیست، لیلة رغائب و رغبت‌ها و گرایش‌ها و مجذوب‌ شدن‌ هاست آن گرایش و آن میل و آن شوق را می‌ گویند رغبت، در برابر رهبت (خوف و گریز).

انسان اگر بخواهد طاهر و طیّب باشد باید اولاً هدف خلقت را بشناسد و ثانیاً خود را با آن هماهنگ کند.


دریافت رزق امشب


اللهم عجل لولیک الفرج بحق فاطمة الزهرا(س)

  اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک

التماس دعای عاقبت بخیری ...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۹
آبجی خانوم
روزی از بد حادثه در جمع دخترانی وارد شدم که از اسلام، جز نام آن هیچ نداشتند و جز نامی از پیامبر اسلام (ص) چیزی درباره آن حضرت نشنیده بودند. این بود که به آنان توجهی نمیکردم و کاری به کارشان نداشتم. کسی مثل من چگونه میتوانست با آنان هم کلام شود و به بحثی وارد شود که پیش از من، شیطان در آن مشارکت کرده بود؟ ...
ناگهان در سخنانشان کلماتی شنیدم که توجهم را جلب کرد و شرنگ تلخی را به کامم ریخت که هرگز مانند آن را نچشیده بودم. آری، آنان در مورد راهبه های مسیحی سخن میگفتند و با تمجید از پایبندی آنان به آداب و رسوم و آموزه های دین خود، از لباس و سر و وضع آنان با عبارات تحسین آمیز و اعجاب انگیز یاد میکردند و در عین حال زنان پایبند به آموزه های اسلامی را متحجز، ترسناک و هراس آور میخواندند!
راستی چرا؟
آیا جز تقصیر و کوتاهی ما زنان مسلمان و بی توجهی به موج فزاینده فعالیتهای تبلیغی مسیحیت و سرگرم شدن به کار خویش، دلیل دیگری برای گفته های آن دختران میتوان یافت؟
گویی ما از یاد برده ایم که آموزگار یک نسل هستیم و باید روح آنان را با ایمان و اعتقاد خود بارور سازیم و آموزه های دین را به آنان بیاموزیم. در حالی که راهبه های مسیحی لحظه ای از تبلیغ و دعوت به آیین خود غافل نشده اند و نیروهای عظیم مادی نیز با جاه و مال و منال، این حرکت آنان را مورد حمایت قرار میدهند. راهبه ها تشکیلات منسجم و مسئولیت معین دارند و وظیفه و شخصیت آنان از ظاهرشان پیداست، دقیقا برعکس ما. گروهی از ما ترسو و هراسان، گروهی دیگر نادان و ناتوان، عده ای کم رو و خجالتی و برخی محدود و محکوم هستیم. و آنان که از راه به در شده اند و از مسیر دعوت بیرون رفته اند نیز جای خود دارند.
اگر ما این گونه پراکنده و از هم گسیخته و غافل و نادان نبودیم و اندیشه ها و افکارمان این قدر با هم در تعارض نبود، بی شک میتوانستیم هویت و ماهیتمان را به مثابه الگوی زن مسلمان و پایبند به اسلام حفظ کنیم و دختران جامعه مان را هم تحت تاثیر خود قرار دهیم. اگر چنین باشد، دختران جامعه ما به راهبه های مسیحی گرایش پیدا نخواهند کرد و شخصیت راهبه ها در نظرشان چندان قوی جلوه نمی کند. زیرا در میان زنان مسلمان هستند کسانی که میتوانند جهانی را مغلوب شخصیت قوی و استوار خود کنند. آری، ما میتوانیم سربلند و ثابت قدم در برابر همه جریانهای انحرافی ایستادگی کنیم و به موفقیتمان اطمینان داشته باشیم. اما دختران ما چگونه باید از وجود چنین شخصیتهایی در میان زنان مسلمان - که شمارشان کم نیست - آکاه شوند، در حالی که ما اینگونه از هم گسیخته و پراکنده هستیم و تشکیلات منظمی هم نداریم؟
همین موجب شده است که دعوت و تبلیغ ما آنچنان که باید و شاید فراگیر نشود و صدای ما از دیگر صداهای داخل و خارج از  جهان اسلام فراتر نرود و چگونه چنین تواند بود، حال آنکه دختران مسلمان از ما غافل اند و به ما توجهی ندارد؟ تا چه زمانی در این خواب غفلت به سر خواهیم برد؟ آیا زمان آن نرسیده که بیدار شویم؟
ما مقصریم
نوشته بنت الهدی صدر
*****************************************************

خواهران من، دختران من، بانوان کشور اسلامی
بدانید، در هر زمانی، در هر محیط کوچکی و در هر خانواده‌ای که زنی با این تربیت توانست رشد کند، همان عظمت را پیدا کرد. مخصوصِ صدر اسلام نبود؛ حتّی در دوران اختناق، حتّی در دوران حاکمیت کفر هم این ممکن است. اگر خانواده‌ای توانستند دختر خودشان را درست تربیت کنند، این دختر یک انسان بزرگ شد. ما در ایران هم داشتیم، در زمان خودمان هم داشتیم، در خارج از ایران هم داشتیم. در همین زمان ما، یک زن جوانِ شجاعِ عالمِ متفکّرِ هنرمندی به نام خانم «بنتالهدی» - خواهر شهید صدر - توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراقِ مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. عظمت زنی مثل بنتالهدی، از هیچیک از مردان شجاع و بزرگ کمتر نیست. حرکت او، حرکتی زنانه بود؛ حرکت آن مردان، حرکتی مردانه است؛ اما هر دو حرکت، حرکت تکاملی و حاکی از عظمت شخصیت و درخشش جوهر و ذات انسان است. این‌گونه زنهایی را باید تربیت کرد و پرورش داد.
امام خامنه ای (۱۳۷۶/۰۷/۳۰)

پی نوشت:
1. امروز صبح وقتی بیانات آقا در مورد شهید سیده بنت الهدی صدر رو میخوندم ذهنم رفت سمت این کتاب که مجموعه ای از مقالات این شهید هست. این مقاله شاید در دهه شصت و هفتاد میلادی نوشته شده باشه اما عمق تقصیر ما رو خیلی خوب نشون میده. جنگ نرم دشمن از الگو قرار دادن راهبه مسیحی برای دختران ما رسیده به الگو قرار دادن فاحشه های غربی، و در این میون واقعا معلوم نیست ما به چه کاری مشغولیم و به چی دل خوش کردیم؟
2. بعد از دستگیری برادرشون آنچنان دلیرانه و زینب وار سخنرانی کردن که صدام دستور دستگیری ایشون رو صادر کرد و بعد شکنجه های بسیار، همراه با برادرشون آیت الله سید محمدباقر صدر، در 19 فروردین 59 به شهادت رسیدن. به قول دوستی : صدام اشتباه یزید را تکرار نکرد . نقل شده که به آیت صدر گفتند فقط چند خط علیه امام و نظام ایران بنویسن تا آزد بشند اما نپذیرفتند. ( نامه ای از آیت الله صدر )
3. خواندن مقاله خانم فلاح نژاد در مورد این شهید خالی از فایده نیست، مخصوصا نکته شماره سه اش. و البته نوشته آبجی مریم بانوی ثانی پیرامون بخش دیگری از تقصیرات ما.
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۵
آبجی خانوم

در حدیث نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.

1. اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد. 2. اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید. 3. چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند. 4. اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند. 5. اگر عذرخواهی نماید عذر او را بپذیرد. 6. اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید. 7. آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد. 8. دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد. 9. حقوق او را منظور داشته باشد. 10. اگر مریض باشد او را عیادت کند. 11. به جنازه او حاضر شود. 12. هر وقت او را بخواند اجابت کند. 13. اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند. 14. اگر با او نیکی کند مکافات کند. 15. اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد. 16. یاری او را نماید. 17. ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند. 18. حاجت او را بر آورد. 19. آنچه از او سئوال نماید رد ننماید. 20. اگر عطسه کند تحیت او نماید. 21. گمشده او را راه نمائی کند. 22. سلام او را جواب گوید. 23. با او به گفتار نیک تکلم نماید. 24. نعمت های او را نیکو شمارد. 25. قسم های او را تصدیق کند. 26. با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند. 27. او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند. 28. او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاشتن. 29. از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکی ها. 30. از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدی ها.


پی نوشت :

پست چند روز قبل در مورد هدیه یادتون هست. دیروز دایی آخری اومده بودند خونه مون. کلی شرمنده کردند و جای شما خالی هم کتاب گرفتیم هم عیدی هم کادو هم سوغاتی ، و این کتاب گل سر سبدش بود. خلاصه کلی ذوق و این حرفا. خدا کنه از کل این کتاب بتونم همین یک صفحه متن بالا رو به کار ببندم .

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۹
آبجی خانوم