... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ
هان! به خدا قسم پسر ابوقحافه جامه خلافت را پوشید در حالى که مى دانست جایگاه من در آن چون محور سنگ آسیا به آسیاست، سیل دانش از وجودم همچون سیل سرازیر مى شود و مرغ اندیشه به منزلتم نمى رسد. اما از خلافت چشم پوشیدم، و روى از آن برتافتم، و عمیقاً اندیشه کردم که با دست بریده و بدون یاور بجنگم، یا آن عرصه گاه ظلمت کور را تحمل نمایم، فضایى که پیران در آن فرسوده، و کم سالان پیر، و مؤمن تا دیدار حق دچار مشقت مى شود! دیدم خویشتندارى در این امر عاقلانه تر است، پس صبر کردم در حالى که گویى خار در چشم بود و استخوان در گلوی من مانده بود. مى دیدم که میراثم به غارت مى رود. تا نوبت اولى سپرى شد، و خلافت را پس از خود به پسر خطّاب واگذارد.
(سپس امام وضع خود را به شعر اعشى مثل زد) 
«چه تفاوت فاحشى است بین امروز من با این همه مشکلات، و روز حیّان برادر جابر که غرق خوشى است»
شگفتا! اولى با اینکه در زمان حیاتش مى خواست حکومت را واگذارد، ولى براى بعد خود عقد خلافت را جهت دیگرى بست. چه سخت هر کدام به یکى از دو پستان حکومت چسبیدند! حکومت را به فضایى خشن کشانیده و به کسى رسید که کلامش درشت و همراهى با او دشوار و لغزشهایش فراوان و معذرت خواهیش زیاد بود.
بودن با حکومت او کسى را مى ماند که بر شتر چموش سوار است، که اگر مهارش را بکشد بینى اش زخم شود و اگر رهایش کند خود و راکب را به هلاکت اندازد! به خدا قسم امت در زمان او دچار اشتباه و ناآرامى، مزاج و انحراف از راه خدا شدند. آن مدت طولانى را نیز صبر کردم و بار سنگین هر بلایى را به دوش کشیدم. تا زمان او هم سپرى شد و امر حکومت را به شورایى سپرد که به گمانش من هم یکى از آنانم!
خداوندا چه شورایى! من چه زمانى در برابر اولین آنها در برترى و شایستگى مورد شک بودم که امروز همپایه این اعضاى شورا قرار گیرم؟! ولى (به خاطر احقاق حق) در نشیب و فراز شورا با آنان هماهنگ شدم، در آنجا یکى به خاطر کینه اش به من رأى نداد و دیگرى براى بیعت به دامادش تمایل کرد و مسائلى دیگر که ذکرش مناسب نیست. تا سومى به حکومت رسید که برنامه اى جز انباشتن شکم و تخلیه آن نداشت و دودمان پدرى او (بنى امیه) به همراهى او برخاستند و چون شترى که گیاه تازه بهار را با ولع مى خورد به غارت بیت المال دست زدند، در نتیجه این اوضاع رشته اش پنبه شد، و اعمالش کار او را تمام ساخت، و شکمبارگى سرگونش نمود.
آن گاه چیزى مرا به وحشت نینداخت جز اینکه مردم همانند یال کفتار بر سرم ریختند و از هر طرف به من هجوم آورند، به طورى که دو فرزندم در آن ازدحام کوبیده شدند و ردایم از دو جانب پاره شد، مردم چونان گله گوسپند محاصره ام کردند. اما همین که به امر خلافت اقدام نمودم گروهى پیمان شکستند و عده اى از مدار دین بیرون رفتند و جمعى دیگر سر به راه طغیان نهادند، گویى هر سه طایفه این سخن خدا را نشنیده بودند که مى فرماید: «این سراى آخرت را براى کسانى قرار داده ایم که خواهان برترى و فساد در زمین نیستند، و عاقبت خوش از پرهیزکاران است.» چرا، به خدا قسم شنیده بودند و آن را از حفظ داشتند، امّا زرق و برق دنیا چشمشان را پر کرد و زیور و زینتش آنان را فریفت.
هان! به خدایى که دانه را شکافت، و انسان را به وجود آورد، اگر حضور حاضر و تمام بودن حجت بر من به خاطر وجود یاور نبود و اگر نبود عهدى که خداوند از دانشمندان گرفته که در برابر شکمبارگى هیچ ستمگر و گرسنگى هیچ مظلومى سکوت ننمایند، دهنه شتر حکومت را بر کوهانش مى انداختم و پایان خلافت را با پیمانه خالى اولش سیراب مى کردم، آنوقت مى دیدید که ارزش دنیاى شما نزد من از اخلاط دماغ بز کمتر است.
(چون سخن مولا به اینجا رسید مردى از اهل عراق برخاست و نامه اى به او داد، حضرت سرگرم خواندن شد، پس از خواندن، ابن عباس گفت: اى امیرالمؤمنین، کاش سخنت را از همان جا که بریدى ادامه مى دادى! ) فرمود:
هیهـات اى پسر عبـاس، این آتش درونى بود که شعله کشید سپس فرو نشست.
ابن عباس گفت: به خدا قسم بر هیچ سخنى به مانند این کلام ناتمام امیرالمؤمنین غصه نخوردم که آن انسان والا درد دلش را با این سخنرانى به پایان نبرد.
+خطبه سوم نهج البلاغه معروف به شقشقیه
پی نوشت :
طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست ، شقشقیه ست و سخن گفتن از آن آسان نیست ...
دریافت رزق امشب

نظرات  (۳)

چقد مفید بود برام وقتی مطالعش کردم.ممنونم 

۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۳ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
چه پستهایی این اواخر گذاشتید...

رزق ها هم خیلی خوب بودند ممنونم

پاسخ:
لایق شرکت در مجلس عزای مادر که نشدم گفتم حداقل خودم برای دلم روضه بخونم

التماس دعا
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۱ . خانم الف .
وای مادر..

این بار رزق ما با دست شما رسید بهمون..
ممنون و التماس دعا
پاسخ:
الحمدلله
خواهش میکنم
محتاج دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">