... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

انسان اگر به پویش و حرکت و جنبش و تلاش خودش نگاه بکند، اگر به خویشتن خویش بازگردد، اگر آهنگ زندگیش را به دقت بنگرد، مى بیند زندگى انسان اگر صرفاً بر پایه محاسبات و برنامه ریزى ها و جهت یابى هاى عقل حسابگر باشد زندگى او پوچ و بى معنى است. مثلاً مى نشیند با خود حساب مى کند که امروز من یک جوان پانزده ساله هستم، دوره راهنمایى را تمام کردم و باید به دبیرستان بروم. خوب، به کدام رشته بروم بهتر است؟ "بهتر است" یعنى چه؟ یعنى کدام رشته بروم پول بیشترى به دست مى آورم؟ کدام رشته بروم ریاست بیشترى خواهم داشت؟ این "بهتر" یعنى چه؟ اگر بخواهد این "بهتر" را در محاسبات و معادلات عقل حسابگر پیدا بکند، دست بالا این مى شود که کدام رشته با استعدادهاى من مناسبتر است و براى من بازدهى بیشتر دارد. حالا اگر از آنهایى باشد که تاکنون پول ندیده باشد، به عمرش ریاست ندیده باشد، تمنیات نفسانیش سرکوب شده باشد، یک چند صباحى دلش به درخشیدن ها و به مال و به ریاست رسیدن ها و به دیگر تمنیات نفسانى دست یافتن خوش مى شود، یعنى سرگرم مى گردد ولى وقتى چند سالى گذشت و پولها را پیدا کرد، ریاست هم پیدا کرد، تمنیات دیگرش هم به او رسید، مى گوید خوب حالا دیگر چه؟ حالا از این به بعد چه؟ به عقب برمى گردد مى گوید خوب این چند سال چه کار کردیم؟ به چه رسیدیم؟ و برایش یک احساس و یک دریافت بیشتر نمى ماند و آن اینکه زندگى، هیچ و پوچ است.
ریشه سلطه نیهیلیسم و پوچ انگارى بر ذهنیت بخش عظیمى از انسان ها و جوامع پیشرفته صنعتى در همین است. در این رابطه که انسان هر چه بهره مندتر و به آرزو رسیده تر باشد، خطر نفوذ احساس پوچى و هیچى در او بیشتر است. براى اینکه آنهایى که هنوز به خیلى چیزها نرسیده اند. ذهنیت شان به همان چیزهایى که به آنها دست نیافته اند متمرکز است و فرصت این اندیشه بالاتر و این حساب و محاسبه اساسى تر را پیدا نمى کنند. اما اگر آدم همه اینها را طى کرد و در آخر دید که حالا چه شد، مى بیند هیچ است.
شما با این آدم هاى همه فن حریفِ پنجاه شصت ساله جوامع یا قشرهاى مرفه و به رفاه رسیده و اشباع شده از نظر مادى صحبت کنید! در اکثریت نزدیک به اتفاق آنها، زمینه هاى احساس پوچى را مى بینید. سال هاى آخر زندگى به قدرى براى اینها بى معنى یا کم معنى و کم محتواست که واقعاً یک مرده غذاخور هستند، دلمرده و بهت زده اند.
در این جوامع، بسیارى از جوان ها که در خانه، کارخانه، اداره، باشگاه، کنار دریا و مراکز عیش و نوش به این آدم هاى چهل پنجاه ساله افسرده بى رمقِ بى نورِ درون تاریکِ خمودِ خموش برخورد کرده اند، این سؤال برایشان پیش مى آید که زندگى چیست؟ بگذار این بیت آخر قصیده را در همان اول قصیده بخوانیم؛ مگر مرض داریم بیست سى سال پدر خودمان را در بیاریم تا به آن آخر برسیم. نیهیلیسم به این شکل در جوامع پیشرفته رشد مى کند؛ یعنى اول آنهایى که همه چیز را پشت سر گذاشتند احساس پوچى مى کنند بعد این جوانها وضع دلمردگى، افسردگى، بى نورى و بى فروغى زندگى آنها را مى بینند و از همان اول به این فکر مى افتند. به همین دلیل به همه چیز پشت پا مى زنند، هیپى مى شوند، قلندر مى شوند و مى گویند اگر قرار بر این است، پس بگذار از اول قلندرى کنیم؛ بى خود سى سال پدر خودمان را براى چه در بیاوریم. بر طبل بى عارى مى زنند که آن هم عالمى دارد ...
اگر آرمان زندگى به این مادیات منحصر شد کم و زیادش تفاوت ندارد. فقط انسان تا اشباع نشده به دنبالش مى دود ولى وقتى اشباع شد چه؟ مى بیند هیچ! "والّذین کَفَرُوا اَعمالُهم کَسرابٍ بِقیعةٍ یحسبه الظَّمئانُ مآء حتّى اِذا جاءه لَم یجِده شَیئاً و وجد اللّه عِنْده ..." (39 نور) . تمام تلاش ها و کارهاى انسان هاى بى ایمان و خدا گم کرده و ضالین و سرگشته و بى هدف، نظیر سرابى است که تا آدم به آن نرسیده دنبالش مى دود؛ سرابى در بیابانى در برابر انسان تشنه سیراب نشده اى؛ سرابى در بیابانى، تالابى در بیابانى، در برابر دیدگان حریص تشنه اى که از دور آن را آب مى پندارد ولى وقتى به آن مى رسد مى بیند چیزى نیست.
اگر انسان به آن نقطه رسید که دید چیزى نیست و توانست به خود بیاید و بیدار بشود، توانست به آنجا برسد که بفهمد اینها همه حجاب و پرده بود و رخ دلدار را در آنجا بیابد، به سعادت رسیده است. اما اگر آنجا که رسید نتوانست به این بیدارى برسد، با دو دست بر سرش مى زند که خاک بر سرم، اینهمه دویدم و حالا هیچ، آن وقت براى او یک چیز بیشتر نمى ماند؛ یا مرگ یا زندگىِ چون مرگ یا بدتر از مرگ.
براى انسانِ حسابگر، انگیزه ها، معشوق ها، خواست ها، خواسته ها و محبوب ها وجود دارد. وقتى این انسان حسابگر به آنها رسید و اشباع شد تازه مى بیند که همه قافیه ها را یک جا باخته؛ دیگر براى او عشقى، محبتى، گرمایى، فروغى و آتشى نمى ماند، درحالى که انسان تا وقتى زنده است که عشقى داشته باشد. زندگى بى عشق مردگى است. همه انسانهایى که زود بفهمند 1)زندگى بى عشق مردگى است، 2)همه این معشوق ها و محبوب ها و خواسته ها موقت و گذراست و درخور آن نیست که عشق انسان بماند و عشق انسان باشد، همه اینها خیلى آسان، آسانِ آسان به خدا مى رسند؛ آنکه "یحِبهم و یحِبونه" است. چه جور؟ مختلف ...

پی نوشت :
شکی نیست که آدمی برای مادیات هم باید هدف و برنامه داشته باشد، کسب روزی حلال در کنار توکل و همت نیاز به برنامه ریزی نیز دارد. به همین دلیل هیچ کشاورزی وسط گرمای تابستان گندم نمی کارد. بحث سر "صرفا" و "انحصار" در مادیات هست.
۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۲
آبجی خانوم

در مبحث ماهیت بررسی و انتخاب استراتژی نوشته :

زمانی یک تحصیلکرده گمنام گفت: " اگر شما فکر می کنید کسب دانش پر هزینه است بهتر است جهل را بیازمایید." میتوان مفهوم یا معنایی که در این گفتار نهفته است در مورد تعیین هدف های بلند مدت هم به کار برد . استراتژیست ها باید سعی کنند از راه های زیر - مدیریت مبتنی بر استقراء ، بحران ، قضاوت های ذهنی و امید - مبنی بر مدیریت غیر مبتنی بر هدف پرهیز کنند.


یاد جمله شهید مطهری در مورد «تعرف الاشیاء باضدادها» افتادم:

این جمله در زبان اهل علم شایع است که «تعرف الاشیاء باضدادها» یعنی اشیاء از راه نقطه ی مخالف و نقطه ی مقابلشان شناخته می شوند و به وجود آنها پی برده می شود ... مثلاً نور و ظلمت. این دو را بشر به مقایسه ی یکدیگر می شناسد ... همچنین است علم و جهل. اگر فرض کنیم جهل در عالم نبود و بشر همه چیز را می دانست و در برابر هیچ حقیقتی نادانی خود را احساس نمی کرد و در روشنایی علم همه چیز برایش روشن و آشکار بود، با اینکه غرق در علم بود و همه چیز را با نور علم می دید، از خود علم غافل بود؛ همه چیز را می دید و می فهمید و به او التفات داشت الاّ خود علم که نمی توانست به او التفات داشته باشد. ولی وقتی که جهل در برابر علم آشکار شد و به کمک دستگاه گیرنده ی فکری آمد، التفات و توجّه نسبت به علم هم پیدا می شود؛ فهمیده می شود که او هم موجودی است از موجودات عالم. و لهذا حیوان توجّه به علم خود ندارد زیرا توجّه به جهل خود ندارد.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۳
آبجی خانوم

اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانهای سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند "ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چه طور ما را این جا گذاشته اید؟". مصطفی میگفت "من به کسی نمی گویم اینجا بماند. هر کس میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز یا تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام. تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه دفاع میکنم ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند". آنقدر این حرفها را با طمانینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.

مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل  اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم  کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد. خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد. خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه اش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد واقعا میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند. گفتم "مصطفی چی شده؟". او انگار محو این زیبایی بود به من گفت "نگاه کن چه زیباست!" و شروع کرد به شرح و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود.

من خیلی عصبانی شدم گفتم "مصطفی آن طرف شهر را نگاه کن. تو به چی داری زیبا میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه اینها را زیبا میبینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من میگویی نگاه کنید چه زیبا؟". حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت "ببین چه زیبا است؟"

این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه همان طور که تکیه داده بود گفت "این طور که شما جلال میبینی سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادند زندیگیشان از بین رفته دارید از زاویه جلال نگاه میکنی. این همه اتفاقها افتاده عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی دردها کثیف است اما دردهایی که برای خدا است خیلی زیبا است".

برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران  خم به ابرو نمی آمد در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که "من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت لذت مرگ و قربانی شدن برای خداست".


پی نوشت :

بارون که شروع شد یاد این بخش کتاب که دیشب خوندمش افتادم.

با این نفس یاغی ، این چشم ها یاریت رو میخوان برای دیدن جمال ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۴
آبجی خانوم
روزی از بد حادثه در جمع دخترانی وارد شدم که از اسلام، جز نام آن هیچ نداشتند و جز نامی از پیامبر اسلام (ص) چیزی درباره آن حضرت نشنیده بودند. این بود که به آنان توجهی نمیکردم و کاری به کارشان نداشتم. کسی مثل من چگونه میتوانست با آنان هم کلام شود و به بحثی وارد شود که پیش از من، شیطان در آن مشارکت کرده بود؟ ...
ناگهان در سخنانشان کلماتی شنیدم که توجهم را جلب کرد و شرنگ تلخی را به کامم ریخت که هرگز مانند آن را نچشیده بودم. آری، آنان در مورد راهبه های مسیحی سخن میگفتند و با تمجید از پایبندی آنان به آداب و رسوم و آموزه های دین خود، از لباس و سر و وضع آنان با عبارات تحسین آمیز و اعجاب انگیز یاد میکردند و در عین حال زنان پایبند به آموزه های اسلامی را متحجز، ترسناک و هراس آور میخواندند!
راستی چرا؟
آیا جز تقصیر و کوتاهی ما زنان مسلمان و بی توجهی به موج فزاینده فعالیتهای تبلیغی مسیحیت و سرگرم شدن به کار خویش، دلیل دیگری برای گفته های آن دختران میتوان یافت؟
گویی ما از یاد برده ایم که آموزگار یک نسل هستیم و باید روح آنان را با ایمان و اعتقاد خود بارور سازیم و آموزه های دین را به آنان بیاموزیم. در حالی که راهبه های مسیحی لحظه ای از تبلیغ و دعوت به آیین خود غافل نشده اند و نیروهای عظیم مادی نیز با جاه و مال و منال، این حرکت آنان را مورد حمایت قرار میدهند. راهبه ها تشکیلات منسجم و مسئولیت معین دارند و وظیفه و شخصیت آنان از ظاهرشان پیداست، دقیقا برعکس ما. گروهی از ما ترسو و هراسان، گروهی دیگر نادان و ناتوان، عده ای کم رو و خجالتی و برخی محدود و محکوم هستیم. و آنان که از راه به در شده اند و از مسیر دعوت بیرون رفته اند نیز جای خود دارند.
اگر ما این گونه پراکنده و از هم گسیخته و غافل و نادان نبودیم و اندیشه ها و افکارمان این قدر با هم در تعارض نبود، بی شک میتوانستیم هویت و ماهیتمان را به مثابه الگوی زن مسلمان و پایبند به اسلام حفظ کنیم و دختران جامعه مان را هم تحت تاثیر خود قرار دهیم. اگر چنین باشد، دختران جامعه ما به راهبه های مسیحی گرایش پیدا نخواهند کرد و شخصیت راهبه ها در نظرشان چندان قوی جلوه نمی کند. زیرا در میان زنان مسلمان هستند کسانی که میتوانند جهانی را مغلوب شخصیت قوی و استوار خود کنند. آری، ما میتوانیم سربلند و ثابت قدم در برابر همه جریانهای انحرافی ایستادگی کنیم و به موفقیتمان اطمینان داشته باشیم. اما دختران ما چگونه باید از وجود چنین شخصیتهایی در میان زنان مسلمان - که شمارشان کم نیست - آکاه شوند، در حالی که ما اینگونه از هم گسیخته و پراکنده هستیم و تشکیلات منظمی هم نداریم؟
همین موجب شده است که دعوت و تبلیغ ما آنچنان که باید و شاید فراگیر نشود و صدای ما از دیگر صداهای داخل و خارج از  جهان اسلام فراتر نرود و چگونه چنین تواند بود، حال آنکه دختران مسلمان از ما غافل اند و به ما توجهی ندارد؟ تا چه زمانی در این خواب غفلت به سر خواهیم برد؟ آیا زمان آن نرسیده که بیدار شویم؟
ما مقصریم
نوشته بنت الهدی صدر
*****************************************************

خواهران من، دختران من، بانوان کشور اسلامی
بدانید، در هر زمانی، در هر محیط کوچکی و در هر خانواده‌ای که زنی با این تربیت توانست رشد کند، همان عظمت را پیدا کرد. مخصوصِ صدر اسلام نبود؛ حتّی در دوران اختناق، حتّی در دوران حاکمیت کفر هم این ممکن است. اگر خانواده‌ای توانستند دختر خودشان را درست تربیت کنند، این دختر یک انسان بزرگ شد. ما در ایران هم داشتیم، در زمان خودمان هم داشتیم، در خارج از ایران هم داشتیم. در همین زمان ما، یک زن جوانِ شجاعِ عالمِ متفکّرِ هنرمندی به نام خانم «بنتالهدی» - خواهر شهید صدر - توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراقِ مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. عظمت زنی مثل بنتالهدی، از هیچیک از مردان شجاع و بزرگ کمتر نیست. حرکت او، حرکتی زنانه بود؛ حرکت آن مردان، حرکتی مردانه است؛ اما هر دو حرکت، حرکت تکاملی و حاکی از عظمت شخصیت و درخشش جوهر و ذات انسان است. این‌گونه زنهایی را باید تربیت کرد و پرورش داد.
امام خامنه ای (۱۳۷۶/۰۷/۳۰)

پی نوشت:
1. امروز صبح وقتی بیانات آقا در مورد شهید سیده بنت الهدی صدر رو میخوندم ذهنم رفت سمت این کتاب که مجموعه ای از مقالات این شهید هست. این مقاله شاید در دهه شصت و هفتاد میلادی نوشته شده باشه اما عمق تقصیر ما رو خیلی خوب نشون میده. جنگ نرم دشمن از الگو قرار دادن راهبه مسیحی برای دختران ما رسیده به الگو قرار دادن فاحشه های غربی، و در این میون واقعا معلوم نیست ما به چه کاری مشغولیم و به چی دل خوش کردیم؟
2. بعد از دستگیری برادرشون آنچنان دلیرانه و زینب وار سخنرانی کردن که صدام دستور دستگیری ایشون رو صادر کرد و بعد شکنجه های بسیار، همراه با برادرشون آیت الله سید محمدباقر صدر، در 19 فروردین 59 به شهادت رسیدن. به قول دوستی : صدام اشتباه یزید را تکرار نکرد . نقل شده که به آیت صدر گفتند فقط چند خط علیه امام و نظام ایران بنویسن تا آزد بشند اما نپذیرفتند. ( نامه ای از آیت الله صدر )
3. خواندن مقاله خانم فلاح نژاد در مورد این شهید خالی از فایده نیست، مخصوصا نکته شماره سه اش. و البته نوشته آبجی مریم بانوی ثانی پیرامون بخش دیگری از تقصیرات ما.
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۵
آبجی خانوم

در حدیث نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.

1. اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد. 2. اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید. 3. چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند. 4. اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند. 5. اگر عذرخواهی نماید عذر او را بپذیرد. 6. اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید. 7. آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد. 8. دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد. 9. حقوق او را منظور داشته باشد. 10. اگر مریض باشد او را عیادت کند. 11. به جنازه او حاضر شود. 12. هر وقت او را بخواند اجابت کند. 13. اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند. 14. اگر با او نیکی کند مکافات کند. 15. اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد. 16. یاری او را نماید. 17. ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند. 18. حاجت او را بر آورد. 19. آنچه از او سئوال نماید رد ننماید. 20. اگر عطسه کند تحیت او نماید. 21. گمشده او را راه نمائی کند. 22. سلام او را جواب گوید. 23. با او به گفتار نیک تکلم نماید. 24. نعمت های او را نیکو شمارد. 25. قسم های او را تصدیق کند. 26. با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند. 27. او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند. 28. او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاشتن. 29. از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکی ها. 30. از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدی ها.


پی نوشت :

پست چند روز قبل در مورد هدیه یادتون هست. دیروز دایی آخری اومده بودند خونه مون. کلی شرمنده کردند و جای شما خالی هم کتاب گرفتیم هم عیدی هم کادو هم سوغاتی ، و این کتاب گل سر سبدش بود. خلاصه کلی ذوق و این حرفا. خدا کنه از کل این کتاب بتونم همین یک صفحه متن بالا رو به کار ببندم .

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۹
آبجی خانوم

من سایه ای از نیمه پنهانی خویشم

تصویر هزار آینه حیرانی خویشم

صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه

هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم

عالم همه هر چند که زندان من و توست

از این همه آزادم و زندانی خویشم

تا در خم آن گیسوی آشفته زدم دست

چون خاطر خود جمع پریشانی خویشم

فردایی اگر باشد باز از پی امروز

شرمنده چو حافظ ز مسلمانی خویشم

حافظ مگر از عهده وصف تو برآید

با حسن تو حیران غزلخوانی خویشم


پی نوشت:

خیلی وقت بود کتاب شعر نخونده بودم ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۱
آبجی خانوم

نمی فهمم که عقب افتادنم از اسد و پدید آمدن فاصله میان ما به دلیل کندی و تنبلی من است یا حکم و اقتضای تقدیر.

به هر حال وقتی اسد را پیدا می کنم و به او می رسم که پشت در یک خانه ایستاده و زنگ را هم زده و حرف هایش را هم مطرح کرده و مشغول شنیدن پاسخ صاحبخانه است:

... توجه فرمودید؟ برای شخص من، دو روز زودتر یا دیرتر علی السویه است. ما که بالاخره باید تحویل بدیم، امروز چه فرقی با فردا می کنه!؟ مساله بسترسازی مناسب برای این حرکت عظیم تاریخیه. خدا شاهده من شخصا هیچ مشکلی ندارم. همین الان هم کاملا آماده ام ولی عرض من به محضر آقا این است که زوده! برای یک اقدام فراگیر و جهان شمول، هنوز زوده. الان شبیه میوه نارسه. این فرمایش جدشون امیرالمونینه که "مجتنی الثمره لغیر وقت ایناعها کالزارع بغیر ارضه". هنوز باید قدری تامل کرد تا زمینه مساعد بشه. تا پذیرش و احساس نیاز، تعمیم پیدا کنه. اصلا از یک منظر دیگه به قضیه نگاه کنیم. از قول من به محضر شریفشون عرضه بدارید مگه قصد و نیت وجود مبارکتون، پیاده کردن احکام الهی نیست؟ خب! ما داریم همین کار رو می کنیم. شان شما اجل از اینه که شخصا وارد کارهای اجرایی بشین! حضرتعالی از همون پشت پرده غیب هم اوامرتون مطاعه! دستور بدین ما اجرا می کنیم. هر جا نقصی، خللی، اشکالی هست، ابتدا تذکر بدین! اگر ما بی توجهی کردیم یا از پس اصلاحش برنیامدیم شما وارد عمل بشین. نه که نعوذ بالله فکر کنید ما کیسه ای برای این زخارف دنیا دوختیم! حاشا و کلا! به جد اطهرتون اگر ما کمترین تعلق خاطری به این مناصب امانتی داشته باشیم. از ابتدا به این نیت گرفتیم که آماده اش کنیم و تحویل شما بدیم. شمایی که فی الواقع صاحب اصلی همه ما و این امور هستید. ما که از یک چنین ایمان و باور قلب ای برخورداریم چطور ممکنه برای یکی - دو روز عقب و جلو شدن این انتقال بخواهیم با شما مناقشه کنیم. اصلا اگر این احساس تکلیف نبود، چه نیرویی میتونست منو از اون روستای سبز و خرم و با صفا بنه کن به این مرکز دود و فساد و ترافیک منتقل کنه؟! از من آرامش و سلامت و عبادت و رسیدگی به اهل و عیان و ... بگیره و در عوض به من چی بده؟ بار سنگین مسئولیت! هزار جور دغدغه و پریشانی و مصیبت! و از همه تلخ تر و دردناک تر، شنیدن هزار جور حرف و حدیث و تهمت و ناروا و شماتت ....

اسد می گوید:

خب پس خلاصه و نتیجه این که جواب مشخص شما منفیه!

صدا از آیفون میگوید:

نه. نشد. توجه نفرمودید. عرض من اینه که وقتی شما این نکات رو از جانب من به محضر آقا متذکر بشین ، خود وجود مبارکشون به این تنیجه می رسن که هنوز زوده و صلاح نیست. و گر نه که من به شخصه مخالفتی ندارم.

اسد می پرسد :

یعنی جواب مشخصه شما مثبته؟

صدا جواب می دهد :

باز که شما سر همون نقطه اولی عزیز من؟ چرا روح کلام منو درک نمی کنی؟

اسد می پرسد :

مرخص می فرمایید؟

صدا جواب می دهد:

به سلامت، فی امان الله و حفظه .

اسد بی درنگ راه می افتد و شتابناک قدم بر می دارد و مرا هم به دنبال خود می کشاند. وقتی کاملا شانه به شانه او قرار می گیرم سوال می کنم :

می شه بپرسم ایشون کی بودن؟!

اسد قرص و محکم جواب می دهد:

نخیر!


پی نوشت:

وقتی اسد اولین جمله ش رو در صفحات اول کتاب گفت من کاملا باهاش هم نظر بودم. نه صرفا به خاطر موقعیت داستانی بلکه از قبل تر هم این موضوع دغدغه ذهنم بود و می دونستم خیلی لنگ میزنیم. ولی بعد از خوندن کتاب فهمیدم لنگ زدن که به کنار ، اصلا ... . خودتون کتاب رو بخونید فکر کنم بهتر باشه .

+

سه شنبه ها را دوست دارم حتی بدون چشیدن طعم این مستی :

مستی نه از پیاله نه از خـم شروع شد / از جــــاده سه ‌شنبه شب قم شروع شد


اللهم عجل لولیک الفرج بحق فاطمه الزهرا سلام الله علیها

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۳
آبجی خانوم

باب ششم : اندر اساس کشت و زرع

...

حکایت :

چنان شنودم که به روزگار سلطنت تلیتوس، ویژه کاران به نزد بزرگان شکایت بردند که کار توسعه پیش نمی رود. تلیتوس سبب پرسید، گفتند موانع بسیار در راه است و از آن میان، یکی کثرت روستائیان است و دیگری ازدحام روافض و سه دیگر بسیاری درختان در برخی از نواحی. تلیتوس فرمان داد تا روستائیان را با زور سیلی و قفا و اردنگی به شهرها کوچ دهند و بر قیمت ارزاق بیفزایند تا غیرت از روافض منقطع شود و بیش مزاحمت ایجاد نکنند و اما درختان چون بوی و خوی روستائیان گرفته و مانع توسعه و حاجب مدرنیته اند، باید که در این سرزمین نمانند. گویند درختان آن سامان به پای خود به روم و فرنگ کوچیدند و کار توسعه از آن پس چندان رونق گرفت که مردم به جای سیب و امرود، آچار سگدست و کاسه نمد سوخته خوردندی و به جای گاو و گوسفند، گیربکس و دیفرنسیال به چراگاه بردندی.

باب هفتم : اندر فواید پایتخت داشتن

بدان ای فرزند وقفک الله فی سیاسة و الریاسه که پایتخت هر چه فراختر باشد و هر چه ساکنان آن از امانت و مروت دورتر، فایدت آن بیشتر و از آن جمله، یکی افزونی مناهی باشد و رواج فجور و دیگر، گرانی ارزاق و قحط انصاف. سه دیگر اینکه چون مردمان به انبوهی در پایتخت سکونت کنند، در هیچ شهر و روستا رونق و آبادانی بنماند و خلق از همه سو ترک دیار کنند و خود را به پایتخت اندازند و دیری نگذرد که از برای نانپاره، دین به دنیا فروشند و رونق اسلام ببرند و به کفار تاسی کنند و تا ناچار گردانند که از یهود و نصاری وام بستانی و خرج لوله هنگ فرزندان خودکنی و رستگار شوی.

حکایت :

آورده اند که در روزگار ذی القرنین که گروهی ابله بی تمیز او را اسکندر و کوروش گمان برده اند، جمعی فاسق متهور خدای ناترس دزد دلال را با خدا و خلق عداوت برخاست، هر جهد که کردند کاری از پیش نبردند و عاقبة الامر در سرزمینی که شومتر از آن دیاری نبود در پای کوه ضحاک جادو، به یاری شیاطین و دیوان و ددان، پایتختی بنا کردند خشتی از کفر و خشتی از دروغ و مردمان را صلا در دادند. خلق از همه جانب رو به آن کفرستان آوردند و دیری نگذشت که دین بر باد شد و مراد آن گروه دزد دلال برآمد.


پی نوشت:

چند ماه پیش داشتم تو پاتوق کتاب میگشتم و لا به لای کتابا عشق میکردم که توی بخش ادبی ی کتاب کوچولو جذبم کرد. اثری ناشناس از نویسنده ای آشنا. اینقدر نثرش عالی بود که فوری بردم گذاشتم رو بقیه خریدام . مستغرق در بحر کتاب بودم که فروشنده قیمت نهایی رو اعلام کرد. دیدم چنان تغییر قیمتی حاصل نشده! نگاه کردم دیدم قیمت 2000 تومان! سال چاپ 87. چاپ اول رو دیدم زده 80! و اینگونه کاشف به عمل اومد که من به طنزهای سیاسی انتقادی استاد یوسفعلی میرشکاک در اواسط دهه هفتاد دست یافتم. کتابی که سید مهدی شجاعی از اون به عنوان " یکی از دقیق ترین گزارش های اوضاع تاریخ معاصر " یاد کرده. کتابی که هنوزم هم تازه تازه ست.

بخش دیگری از کتاب پیرامون دیپلماسی ...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۷
آبجی خانوم
گریه نکن خواهرم
در خانه‌ ات درختی خواهد رویید
و درخت‌ هایی در شهرت
و بسیار درختان در سرزمینت
و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید
و درخت‌ ها از باد خواهند پرسید:
در راه که می‌ آمدی سحر را ندیدی؟

پی نوشت :
یادم رفته بود ده سال پیش، نامه مک ماهون به زری آنقدر برایم عطر امید داشت که در دفتر خاطراتم ثبتش کردم ...
کاش این روزها کسی از امید برایم می نوشت ...
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۹
آبجی خانوم
* ثم قالت: اَیُّهَا النَّاسُ! اِعْلَمُوا اَنّی فاطِمَةُ وَ اَبی ‏مُحَمَّدٌ
سپس گفت: ای مردم! بدانید من فاطمه ام و پدرم محمد (ص) است.
اینجا آدمی به فکر میرود که مگر او را نمیشناختند که دوباره خود را معرفی میکند؟ اما دقّت در عبارات بعدی مسأله را روشن میسازد :
* اَقُولُ عَوْداً وَ بَدْءاً، وَ لا اَقُولُ ما اَقُولُ غَلَطاً، وَ لا اَفْعَلُ ما اَفْعَلُ شَطَطاً
میگویم، آنهم نه یکبار، بلکه تکرار میکنم و هیچگاه در گفتارم اشتباه ندارم و کارهایی که انجام میدهم بر خلاف حق نیست.
پس از معرفی خود که من فرزند چنان پدری هستم تأکید میکند که همه گفتار و کردارم صحیح و درست است و بلافاصله این آیه را قرائت میکند که :
* لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِکُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُوفٌ رَحیمٌ (سوره توبه. آیه128)
هر آینه رسولی از خودتان برای شما آمد، وقتی بر شما سختی و فشار وارد میشد برای او سخت و ناگوار بود. در هر چه که خیر شما در آن قرار داشت او حریص بود یعنی میخواست به شما خیر برساند و نسبت به مؤمنین مهربان بود.
حضرت زهرا(س) در این عبارات میخواهد بگوید رسول خدا (ص) به این اندازه غمخوار و دلسوز شما بود و همواره میخواست به شما خیر برساند. من دختر چنین کسی هستم! آیا رفتاری که با من کردید سزاوار بود؟ آیا این صحیح بود؟ حضرت زهرا (س) در ادامه میفرماید:
* فَاِنْ تَعْزُوهُ وَتَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ اَبی دُونَ نِسائِکُمْ،وَ اَخَا ابْنِ عَمّی دُونَ رِجالِکُمْ
و اگر به نسب پیغمبر اکرم (ص) مراجعه کنید و او را بشناسید، میفهمید که او پدر من است نه پدر زنهای شما و او برادر پسرعموی من است نه برادر مردان شما.
با این نحو استدلال همه حاضران در مجلس غافلگیر شدند، زیرا میگوید: شما معتقدید که پدر من پیغمبر است، من هم فرزند او هستم و او، برادر همسر من است. چقدر زیبا است! بدون اینکه اسم علی (ع) را ببرد میگوید: پیغمبر خدا برادر پسر عموی من است و بدین ترتیب به ماجرای «عقد اخوت» اشاره میکند. همه میدانستند که پیغمبر اکرم (ص) پس از ورود به مدینه بین مهاجرین و انصار عقد اخوت ّ و برادری بستند، اما طرف عقد اخوت خودشان را حضرت علی (ع) قرار داد. این یک اخوت حساب شده و معنوی بود :
* وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِىُّ اِلَیْهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ
و چه سعادتمند است کسی که به او نسبت داده شود؛ یعنی کسی که به پدرم، پیغمبر اکرم (ص) نسبت معنوی و روحی داشته باشد سعادتمند است.
منظور حضرت علی (ع) است که شایستگی اخوت معنوی با رسول اکرم (ص) را یافت. حضرت (س) چه بسا عظمت همسر خود را بیان میکند که او در سطح روحیات و معنویات پیغمبر اکرم (ص) است و دارای همان مرتبه و عظمت میباشد، چون حقیقت «عقد اخوت» براساس یک نوع «هماهنگی روحی» است. حضرت باز هم نمیگوید او همسر من است، بلکه میگوید او پسرعموی من است.

پی نوشت :
1. متن از قسمت دوم خطبه و در ادامه پست دیشب انتخاب شده .
2. از حضرت رسول (ص) نقل شده در شب معراج فرشته ای رو دیدند موکل به ثبت مقادیر. از فرشته پرسیدند چیزی هست که حسابش در توان تو نباشه. فرشته گفت من حساب تک تک برگ درختان و تعداد قطرات باران رو دارم اما یا رسول الله قادر به حساب کردن ثواب ارزش یک صلواتی که امتت بر تو میفرستند نیستم. شب جمعه است. شب زیارتی مولا . شب زیارت اهل قبور . امروز دست اموات از دنیا کوتاه هست و فردا دست ما. بیایم ثواب یک صلوات رو بهشون هدیه کنیم تا فردا روزی هم کسان دیگری ما رو یاد کنند. و خدا میدونه در فردای محشر همین یک صلوات شاید گره گشای کارمون بشه.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

دریافت رزق امشب (آخرین روضه حاج آقا مجتبی و البته متفاوت ترین )
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۶
آبجی خانوم