همین الان دلم کیک میخواد ولی نه شیر هست نه تخم مرغ. در نتیجه باید به دلم بگم نیست نداریم تمام. مثل خیلی چیزای دیگه که دلم میخواد ولی نیست نداریم تمام.
همین الان دلم کیک میخواد ولی نه شیر هست نه تخم مرغ. در نتیجه باید به دلم بگم نیست نداریم تمام. مثل خیلی چیزای دیگه که دلم میخواد ولی نیست نداریم تمام.
اون لپ تاپه بوده روش جامع الاحادیث نصب بود و استاد سر کلاس هی فوری فوتی حدیث موضوعی روش پیدا میکرد ارجاع میداد به منبع اصلی ، اره همون لپ تاپه رو دم غروبی دزد زد و برد.
خدا وکیلی لپ تاپ میثم مطیعی دزدیدن داره اخه اقا دزده🤣🤦♀️
دیروز همینکه پشت چرخ نشستم ل... یه تیکه پرتی پارچه گذاشت رو میز و گفت فاطمه میتونی دو تا پاپیون با این درست کنی که تل ست با لباس بچه ها بشن.
گفتم اره و با کلی ذوق مشغول شدم وقتی تموم شد گفتم الان جا داده هشتگ یه دختر هم نداریم بزنم . ل... زد زیر خنده . گفتم والا دلت میاد دختر رو ،کلی جینگیلیجات میتونی براش درست کنی ، فقط حیف باباش لیاقت نداره دیگه.
باز زد زیر خنده و گفت فکر کن یه روز این حرفا رو براشون تعریف کنیم. این بار من زدم زیر خنده و گفتم اگه یادمون بمونه.
+
ل...۳۳ سالشه و مجرده.
من ۳۱ ساله ام و مجرد.
امشب بعد از بیست و چهار ساعت دوباره وارد کاربری اینستام شدم و اولین پستی که دیدم این خبر بود: مادر ۲۸ ساله آلمانی بعد از این که فهمیده شوهرش بهش خیانت کرده و عکسش رو با دوستدخترش میبینه، پنج بچه ۱۸ماهه تا ۸سالهش رو توی حموم خفه میکنه! بعد به شوهرش پیام داده که دیگه بچههات رو نخواهی دید و خودش هم اقدام به خودکشی کرده اما ناموفق بوده. به خاطر این قتلها هم بهش حبس ابد دادند.
امشب از جلوی فروشگاه روشنایی که گذشتم باز چشمم خورد به چراغ گلگلی های برقی. یهو یاد روزهای دانشجویی افتادم. اون وقتا که هر وقت حرف شمعدون میشد به مژگان میگفتم شمعدون عروس باید واقعا شمعدون باشه ، آخه شمعدون برقی که دیگه شمعدون نیست!
نمیدونم کسی که اولین بار آینه شمعدون رو گذاشت تو بساط عروسی چی تو فکرش بود اما چقدر قشنگ میشد اگه زن و شوهر روزهای تاریک زندگی دو تا شمع تو شمعدونا روشن میکردن و یه نگاه تو آینه مینداختن به نیت دیدن عیبهای خودشون .
# سلام
تلویزیون رو زودتر از هر شب خاموش کردم. توان شنیدن حرف های دیگران رو ندارم. امشب وقتی با بابا مصاحبه اخر شما رو دوباره میدیدیم گفتم وقتی خودش حرف میزنه انگار که هنوز زنده ست اما وقتی نماهنگ و حرف بقیه پخش میشه انگار تازه میفهمم شهید شده. گفت هنوزم زنده ست ... .
فکر می کنم به یک سال گذشته، به همین ساعت ها .
پنج شنبه بود و کلاس توی نمازخونه. به فاطمه گفتم میای بریم تا اومدن استاد از باغچه دونه های سرو جمع کنیم؟ رفتیم. استاد که اومد یادم نیست در مورد چی حرف زد اما اخر کلاس معصومه سوال فقهی عجیب و غریب بنده خدایی رو پرسید. عجیب در حد دو دو تا میشه چهارتا ولی اینجا پنجه! اینقدر ریز ریز خندیدیم به معصومه بابت شکش و تکرار سوال که اشکمون در اومد. بعد کلاس با فاطمه رفتیم فروشگاه مانتو که مژگان زنگ زد. عجیب بود که در لحظه با هم بودنمون زنگ زده بهم! اومدیم خونه، فاطمه قرار بود شب پیشم بمونه. تلویزیون روشن کردیم ، شام خوردیم ، بساط کاردستی رو پهن کردیم، بلوط هایی که از جنگل جمع کرده بودم و توسکاهای پای درختای دامنه کوه و سرو های حیاط رو کنار همدیگه چسبوندیم ، در حالی که هر لحظه پای یک برنامه اشک میریختیم. یه بار نماهنگ ارغوان بود، یه بار ملازمان حرم و بعدی روضه ای دیگه!
کار دستی مون که تموم شد همون طور با چشم های اشک خشکی خندیدم که چقدر گریه کردیما! بین این همه شبکه چسبیده بودیم به افق و بس. فاطمه گفت دلم شور میزنه از عصر! گفتم پاشو بخوابیم نماز صبح خواب میمونیما! برای فاطمه تشک گذاشتم. برق رو خاموش کردم و رفتم توی تخت. چه ساعتی بود یادم نیست. فقط میدونم خیلی از خوابم نمی گذشت که حس کردم قلبم کنده شد. وحشت زده نیم خیز شدم. فاطمه رو دیدم که طرف دیگه اتاق قدم رو میره. فکرکردم کمردرد همیشگی به سراغش اومده و قاعدتا دوست نداره چیزی بگم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره سر به بالش گذاشتم.
گوشی برای نماز زنگ زد. تا فاطمه بره وضو بگیره رختخواب رو جمع کردم و رفتم سراغ گوشی و بعد صفحه قرمز خبر فوری فارس و یا پیغمبر گفتن خودم و ضجه های فاطمه و بعد این شهر که خیلی ها اون صبح جمعه جز گلزار شهداش انگار جایی برای نفس کشیدن نداشتن.
یک سال طول کشید که تا همین جاش رو بنویسم. یک سال برای منی که شما رو تنها یک بار از فاصله چند متری دیدم و در تمام مدت به این فکر میکردم که "ژنرال سلیمانی معروف این سپاهی ساده و رقیق القلبه؟!". حالا چون منی چطور میتونه از ضجه زدن و ناله کردن و روضه خوندن مادر شهید مدافع حرم بر سر مزار فرزندش برای شما در اون صبح جمعه بنویسه.
چطور بنویسم از سوز روایتی که مهدی رسولی در اولین شب نبودنتون از نهج البلاغه گفت. و چقدر هم به جا گفت. و شما همون دانه ای که پوسته تنگش رو شکافت و اوج گرفت سمت آسمون، عجیب نیست عالم خاک رو بر هم بزنی.
چطور بنویسم از خیل لحظه هایی که بودی که بودی که بودی، نه! که هستی و هستی و هستی.
یکشنبه مژگان زنگ زد. گفت خواب دیدم من بودم تو بودی و چند نفر دیگه در اتوبوسی به مقصد ..... .
گفتم چند روزه دارم به اون روایت فکر میکنم که میگه در جنگ صفین کسی رفت پیش امیرالمونین (ع) و گفت برادرم دوست داشت در رکاب شما باشه اما نتونست. امام پرسید با بهانه نیومد یا واقعا نتونست بیاد؟ مرد گفت نه نتونست بیاد . امام گفتن نه تنها برادر تو با ما بوده و بلکه فرزندان در رحم مادران هم اگر ارزوی همراهی با ما رو داشته باشند با ما بودند.
نمیدونم این ارزو چقدر خالصانه ست اما اندک امیدی هم اگر باشه که حب به شما و راه شما واسطه ای بشه برای نوشته شدن اسمم در سیاهه سربازان رهبر و امام شما برام کافیه . اما حالا که دستت بازتره لطفا برای عاقبت بخیری ما بیشتر دعا کن سردار