برای آن جبل راسخ
تلویزیون رو زودتر از هر شب خاموش کردم. توان شنیدن حرف های دیگران رو ندارم. امشب وقتی با بابا مصاحبه اخر شما رو دوباره میدیدیم گفتم وقتی خودش حرف میزنه انگار که هنوز زنده ست اما وقتی نماهنگ و حرف بقیه پخش میشه انگار تازه میفهمم شهید شده. گفت هنوزم زنده ست ... .
فکر می کنم به یک سال گذشته، به همین ساعت ها .
پنج شنبه بود و کلاس توی نمازخونه. به فاطمه گفتم میای بریم تا اومدن استاد از باغچه دونه های سرو جمع کنیم؟ رفتیم. استاد که اومد یادم نیست در مورد چی حرف زد اما اخر کلاس معصومه سوال فقهی عجیب و غریب بنده خدایی رو پرسید. عجیب در حد دو دو تا میشه چهارتا ولی اینجا پنجه! اینقدر ریز ریز خندیدیم به معصومه بابت شکش و تکرار سوال که اشکمون در اومد. بعد کلاس با فاطمه رفتیم فروشگاه مانتو که مژگان زنگ زد. عجیب بود که در لحظه با هم بودنمون زنگ زده بهم! اومدیم خونه، فاطمه قرار بود شب پیشم بمونه. تلویزیون روشن کردیم ، شام خوردیم ، بساط کاردستی رو پهن کردیم، بلوط هایی که از جنگل جمع کرده بودم و توسکاهای پای درختای دامنه کوه و سرو های حیاط رو کنار همدیگه چسبوندیم ، در حالی که هر لحظه پای یک برنامه اشک میریختیم. یه بار نماهنگ ارغوان بود، یه بار ملازمان حرم و بعدی روضه ای دیگه!
کار دستی مون که تموم شد همون طور با چشم های اشک خشکی خندیدم که چقدر گریه کردیما! بین این همه شبکه چسبیده بودیم به افق و بس. فاطمه گفت دلم شور میزنه از عصر! گفتم پاشو بخوابیم نماز صبح خواب میمونیما! برای فاطمه تشک گذاشتم. برق رو خاموش کردم و رفتم توی تخت. چه ساعتی بود یادم نیست. فقط میدونم خیلی از خوابم نمی گذشت که حس کردم قلبم کنده شد. وحشت زده نیم خیز شدم. فاطمه رو دیدم که طرف دیگه اتاق قدم رو میره. فکرکردم کمردرد همیشگی به سراغش اومده و قاعدتا دوست نداره چیزی بگم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره سر به بالش گذاشتم.
گوشی برای نماز زنگ زد. تا فاطمه بره وضو بگیره رختخواب رو جمع کردم و رفتم سراغ گوشی و بعد صفحه قرمز خبر فوری فارس و یا پیغمبر گفتن خودم و ضجه های فاطمه و بعد این شهر که خیلی ها اون صبح جمعه جز گلزار شهداش انگار جایی برای نفس کشیدن نداشتن.
یک سال طول کشید که تا همین جاش رو بنویسم. یک سال برای منی که شما رو تنها یک بار از فاصله چند متری دیدم و در تمام مدت به این فکر میکردم که "ژنرال سلیمانی معروف این سپاهی ساده و رقیق القلبه؟!". حالا چون منی چطور میتونه از ضجه زدن و ناله کردن و روضه خوندن مادر شهید مدافع حرم بر سر مزار فرزندش برای شما در اون صبح جمعه بنویسه.
چطور بنویسم از سوز روایتی که مهدی رسولی در اولین شب نبودنتون از نهج البلاغه گفت. و چقدر هم به جا گفت. و شما همون دانه ای که پوسته تنگش رو شکافت و اوج گرفت سمت آسمون، عجیب نیست عالم خاک رو بر هم بزنی.
چطور بنویسم از خیل لحظه هایی که بودی که بودی که بودی، نه! که هستی و هستی و هستی.
یکشنبه مژگان زنگ زد. گفت خواب دیدم من بودم تو بودی و چند نفر دیگه در اتوبوسی به مقصد ..... .
گفتم چند روزه دارم به اون روایت فکر میکنم که میگه در جنگ صفین کسی رفت پیش امیرالمونین (ع) و گفت برادرم دوست داشت در رکاب شما باشه اما نتونست. امام پرسید با بهانه نیومد یا واقعا نتونست بیاد؟ مرد گفت نه نتونست بیاد . امام گفتن نه تنها برادر تو با ما بوده و بلکه فرزندان در رحم مادران هم اگر ارزوی همراهی با ما رو داشته باشند با ما بودند.
نمیدونم این ارزو چقدر خالصانه ست اما اندک امیدی هم اگر باشه که حب به شما و راه شما واسطه ای بشه برای نوشته شدن اسمم در سیاهه سربازان رهبر و امام شما برام کافیه . اما حالا که دستت بازتره لطفا برای عاقبت بخیری ما بیشتر دعا کن سردار
لینکشو نمیذارید؟ کلیپ مهدی رسولی رو