چشمم به تلویزیونه که یه چیز سیاه از زیر میز چرخ خیاطی میاد بیرون. با تصور اینکه سوسک هست میرم جارو برقی رو بیارم اما تا روشن کردنش غیب میشه. دوباره میشینم به تلویزیون نگاه کردن که یهو یه چیزی بال میزنه روی مهتابی و خب دیگه سکوت جایز نیست و جیغه رو بالاخره میزنم. در نهایت بعد دقایقی تعقیب و گریز بزرگترین جیرجیرکی رو که تو عمرم دیدم میفرستم تو شکم جارو برقی. فکر کنم جیرجیرکهایی که قبلا دیدم یا جیرجیرک نبودن یا جزو نوه نبیره های اینا بودن!
اواز روی اعصاب جیرجیرک تو حیاط همچنان امشب هم مثل شبهای قبل ادامه داره. با همه رو اعصابیش اما دیشب باعث شد میزان اسیب شنوایی بابا که یادگار واحد آتشبار جبهه ست کاملا برام ملموس بشه. دیشب صدایی که سرم ازش درد گرفته بود رو اصلا نمیشنید. وقتی بهش گفتم باز شروع کرد گفت چی؟ حتی تا حیاط هم رفت که بلکه چیزی بشنوه اما دریغ.
بابت همه قهقهه هایی که شبا پای خندوانه میزدم و وقتی اعتراض میکرد میگفتم بداخلاقی میکنه خجالت میکشم. چرا نمیفهمیدم وقتی میگه صدای ناگهانی براش مثل صدای جنگنده ست، اغراق از سر بداخلاقی نیست؟چرا!!!
از چه نفهمی عمیقی رنج میبردم! حتی قبلاها درباره مامان هم صادق بود این نفهمی، وقتی میگفت قلبم خوابه و میخوام چرت بزنم. این دو سال اخیر که خودم تحربه ش میکنم گاهی تازه میفهمم قلبم خوابه یعنی چی.
خدا میدونه چند مورد دیگه از این نفهمی ها هست که قراره دراینده در بارش شرمنده بشم...