... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

روزی که برای کنکور آزمایشی ثبت نام کردم روحمم خبر نداشت قراره این همه اتفاق رو پشت سر بذارم و نای یه کتاب ورق زدن رو نداشته باشم و اونقدر سرم رو شلوغ کنم که فقط شب از خستگی غش کنم. برنامه تابستونم رو یادتونه؟!حالا الان بعد گذروندن این همه اتفاق , رسیدن به یه ثبات نسبی همزمان شده با اومدن دفترچه ثبت نام ارشد و رو به رو شدن با این واقعیت که چهار ماه بیشتر فرصت نیست. الان چی لازم دارم؟ یه قدرت زیاد برای کشیدن افسار و اروم گرفتن اون اسبی که چندین ماهه داره تاخت میزنه . برای اینکه بشینه بعد مدتها با فرمول ریاضی و لغت زبان کلنجار بره. اونم درست وقتی زحمت های این مدتمون تو موسسه داره ثمر میده و خیلی بیشتر از قبل شناخته شدیم و ازمون دعوت به همکاری میشه. بماند که چهار صبا دیگه انتخاباتم در پیشه. بماند که تولید کار برای نمایشگاه بهاره هم هست. بماند که مانور جهادی هم در راهه.

واقعا چطور باید درسهای کنکور رو جا بدم تو این روزهایی که دوازده میخوابم و شش و نیم بیدارم و باز به خیلی کارها نمیرسم؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۵
آبجی خانوم

دیروز رفیق جان زنگ زد. درست بعد از اینکه از سر زدن به خونه با یه کوله بار غم برگشتم. زنگ زد و گفت چه خبرا؟ گفتم دارم سعی میکنم نزنم زیر گریه و زدم زیر گریه. وسط صحبتمون وروجک از راه رسید و گوشی رو داد بهش تا شروع کنه به دلبری کردن و گریه از یادم رفت. اخرش هم کلی اصرار کرد که حتما تو همین یکی دو هفته باید بیای قم که حالت عوض بشه. وقتی خداحافظی کردیم دیگه دلم گرفته نبود.

شاکر نعمت رفاقتش که نمیدونم از کدوم دعای خیر پشت سرم نصیبم شده هستم اما کاش با خدا هم میتونستم همینطور حرف بزنم. کاش همینقدر ملموس بود برام "یا رفیق من لا رفیق له".

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۸
آبجی خانوم

شب اول در خانه جدید و دغدغه جدید ...

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۰
آبجی خانوم

عمیقا حوصله ام سر رفته

نت میخوام خب :/

هم کتاب خوندم هم فیلم دیدم

وسایل دوخت و دوزم هم تو جعبه ها بسته بندیه حال ندارم دوباره بازشون کنم.

 

 

بعدا نوشت:

رفتم رستاخیز عاشقی 300 صفحه ای جناب سرشار رو یک ضرب خوندم...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۸
آبجی خانوم