سه ماه و سه روز از اومدنم به اینجا گذشت.لحظه هایی رو به اشک ریختن , به دلتنگی و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذروندم و لحظه های بیشتری رو به محاکمه خودم.
روزهای اول هیچ چیز به اندازه تغییری که رخ نداده بود آزارم نداد. اینجا کسی نبود که باهام حرف بزنه باهاش سر سفره بشینم کنارش تلویزیون ببینم . اینجا کسی نبود اما تو خونه بود و با وجود بودن من محکوم به همچین تنهایی ای بودم و این یاداوری و چراییش ازاردهنده ترین چیز بود برام.
روزهای بعدتر اما هر روزش یک جور گذشت. یک روز به اشک ریختن برای حرفهایی که هر بار که خونه رفتم مادر نثارم کرد گذشت. یک روزش به دلتنگی برای خواهرم و حسرت اینکه کاش حداقل پیامم رو جواب بده. یک روز به اشک ریختن در غم های ملی . یک روزش به گرفتن امید از رفقام و روز دیگه به شنیدن با واسطه واکنشهای تلخ. واکنشهایی که تلخی واقعیتهای پشتشون از تلخی خودشون به مراتب بیشتره.
به هر سختی بود این روزها رو گذروندم. هر چند که حسرت یک خانواده واقعی بودن هنوز در دلمه. میدونم من ادمی نیستم که مثل مادرم بگم من شرمنده هیچکس نیستم و یا مثل پدرم بگم همین از دستم برمیومد. من میدونم حتی اگه همه مشاورای دنیا هم بهم بگن کاری از دست تو برنمی اومد باز یک گوشه ذهنم هست که روش حک شده شاید کاری از دستت برمیومد و نکردی اما جدای از این محاکمه ابدی خودم به واسطه عاجز بودنم , همین که این روزها مرگ خودم و عزیزانم دیگه تو لیست فکر و خیالاتم نیست حالم رو خوب میکنه.