... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

تلویزیون رو زودتر از هر شب خاموش کردم. توان شنیدن حرف های دیگران رو ندارم. امشب وقتی با بابا مصاحبه اخر شما رو دوباره میدیدیم گفتم وقتی خودش حرف میزنه انگار که هنوز زنده ست اما وقتی نماهنگ و حرف بقیه پخش میشه انگار تازه میفهمم شهید شده. گفت هنوزم زنده ست ... .

فکر می کنم به یک سال گذشته، به همین ساعت ها .

پنج شنبه بود و کلاس توی نمازخونه. به فاطمه گفتم میای بریم تا اومدن استاد از باغچه دونه های سرو جمع کنیم؟ رفتیم. استاد که اومد یادم نیست در مورد چی حرف زد اما اخر کلاس معصومه سوال فقهی عجیب و غریب بنده خدایی رو پرسید. عجیب در حد دو دو تا میشه چهارتا ولی اینجا پنجه! اینقدر ریز ریز خندیدیم به معصومه بابت شکش و تکرار سوال که اشکمون در اومد. بعد کلاس با فاطمه رفتیم فروشگاه مانتو که مژگان زنگ زد. عجیب بود که در لحظه با هم بودنمون زنگ زده بهم! اومدیم خونه، فاطمه قرار بود شب پیشم بمونه. تلویزیون روشن کردیم ، شام خوردیم ، بساط کاردستی رو پهن کردیم، بلوط هایی که از جنگل جمع کرده بودم و توسکاهای پای درختای دامنه کوه و سرو های حیاط رو کنار همدیگه چسبوندیم ، در حالی که هر لحظه پای یک برنامه اشک میریختیم. یه بار نماهنگ ارغوان بود، یه بار ملازمان حرم و بعدی روضه ای دیگه!

کار دستی مون که تموم شد همون طور با چشم های اشک خشکی خندیدم که چقدر گریه کردیما! بین این همه شبکه چسبیده بودیم به افق و بس. فاطمه گفت دلم شور میزنه از عصر! گفتم پاشو بخوابیم نماز صبح خواب میمونیما! برای فاطمه تشک گذاشتم. برق رو خاموش کردم و رفتم توی تخت. چه ساعتی بود یادم نیست. فقط میدونم خیلی از خوابم نمی گذشت که حس کردم قلبم کنده شد. وحشت زده نیم خیز شدم. فاطمه رو دیدم که طرف دیگه اتاق قدم رو میره. فکرکردم کمردرد همیشگی به سراغش اومده و قاعدتا دوست نداره چیزی بگم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره سر به بالش گذاشتم. 

گوشی برای نماز زنگ زد. تا فاطمه بره وضو بگیره رختخواب رو جمع کردم و رفتم سراغ گوشی و بعد صفحه قرمز خبر فوری فارس و یا پیغمبر گفتن خودم و ضجه های فاطمه و بعد این شهر که خیلی ها اون صبح جمعه جز گلزار شهداش انگار جایی برای نفس کشیدن نداشتن.

یک سال طول کشید که تا همین جاش رو بنویسم. یک سال برای منی که شما رو تنها یک بار از فاصله چند متری دیدم و در تمام مدت به این فکر میکردم که "ژنرال سلیمانی معروف این سپاهی ساده و رقیق القلبه؟!".  حالا چون منی چطور میتونه از ضجه زدن و ناله کردن و روضه خوندن مادر شهید مدافع حرم بر سر مزار فرزندش برای شما در اون صبح جمعه بنویسه.

چطور بنویسم از سوز روایتی که مهدی رسولی در اولین شب نبودنتون از نهج البلاغه گفت. و چقدر هم به جا گفت. و شما همون دانه ای که پوسته تنگش رو شکافت و اوج گرفت سمت آسمون، عجیب نیست عالم خاک رو بر هم بزنی.

چطور بنویسم از خیل لحظه هایی که بودی که بودی که بودی، نه! که هستی و هستی و هستی.

یکشنبه مژگان زنگ زد. گفت خواب دیدم من بودم تو بودی و چند نفر دیگه در اتوبوسی به مقصد ..... . 

گفتم چند روزه دارم به اون روایت فکر میکنم که میگه در جنگ صفین کسی رفت پیش امیرالمونین (ع) و گفت برادرم دوست داشت در رکاب شما باشه اما نتونست. امام پرسید با بهانه نیومد یا واقعا نتونست بیاد؟ مرد گفت نه نتونست بیاد . امام گفتن نه تنها برادر تو با ما بوده و بلکه فرزندان در رحم مادران هم اگر ارزوی همراهی با ما رو داشته باشند با ما بودند.

نمیدونم این ارزو چقدر خالصانه ست اما اندک امیدی هم اگر باشه که حب به شما و راه شما واسطه ای بشه برای نوشته شدن اسمم در سیاهه سربازان رهبر و امام شما برام کافیه . اما حالا که دستت بازتره لطفا برای عاقبت بخیری ما بیشتر دعا کن سردار

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۰۱:۲۰
آبجی خانوم

دلم تنگه برای اینکه سرم رو بذارم رو پای مامان

دلم تنگه برای گرفتن دست ابجی کوچیکه و قدم زدن تو شهر

دلم تنگه نه به قد این چند ماه جدایی، خیلی بیشتر از چند ماه

 به قد تمام لحظه هایی که شنیدم تو حرف نزن

خنده داره ولی درد "... ..."ی که با بی انصافی نثارم کرد

از "تو حرف نزن" ها برام کمتر بود ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۲
آبجی خانوم

اینقدر مطلب برا تعریف کردن دارم که نگوووو

عجالتا شما میدونستید گردو رو صاحب درختا دونه ای میفروشن؟!

من که تازه دیروز فهمیدم!

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۷
آبجی خانوم

داشتم خودخوری میکردم و هی به خودم میگفتم: فقط از مامان یاد گرفتی اینقدر محبت رو از حد بگذرونی که نادان خیال بد بکنه. یکمم از بابا یاد بگیر به اندازه ای محبت کن که پس فردا اگه طرف برگشت و نفهمی کرد بگی به درک و تمام نه اینکه اینقدر خودخوری کنی و ...

در همین لحظه بود که طرف اومد پرسید ازم ناراحت شدی؟

و برای اولین بار به یه نفر گفتم : اگه بگم نه دروغ گفتم . به این دلیل به این دلیل به این دلیل ناراحت شدم.

گفت دیگه تکرار نمیکنم ولی فهمیدم ناراحت شد اما می ارزید.

 

#دل بزرگ شدن و ناراحت نشدن از چیزهای کوچیک(و حتی بزرگ) یه نیمه ماجراست. بیان ناراحتی و علتش یه نیمه دیگه. و هر دو نیمه از اصول خیلی مهم در زندگی که هیچ جا بهت یاد نمیدن و خودت باید یاد بگیریش و یاد گرفتنشم عجیب دردی داره.

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۷
آبجی خانوم

دیشب بهش گفتم میخوام برم از مزاحم تلفنیم شکایت کنم.

گفت چرا شکایت! شماره شو بده باهاش حرف میزنم.

امشب پرسید بازم زنگ زد؟

گفتم نه. زنگ زدی بهش؟

گفت اره.

کاشف به عمل اومده از پسر جان نیتت چیه و هر چیزی از جمله ازدواج راهی داره شروع کرده تا اخرش رسیده به ببین این دختر من با نهادهای امنیتی در ارتباطه سر به سرش بذاری برات دردسر درست میکنه و در اینجا پسره گرخیده و تلفن رو قطع کرده :)

اقا من همیشه میخواستم بدونم اگه رفیق بی کلک مادره رفیق با کلک کیه. نگو بابای خودم بوده خبر نداشتم😎

 

#میخواستم بگم بابا بیا برو به این نهاد های امنیتی بگو به بسیج دانشجویی بگن بعد پنج سال یه کارتی پرونده ای چیزی بدند من حداقل بذارم تو دفتر خاطراتم!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۱
آبجی خانوم

اگه بخوام یه جمله قصار بگم بهتون اینه که:

مهم نیست چه اتفاقی برنامه ریزیتون رو بهم بریزه

مهم اینه که بعد از پایان اون واقعه به برنامه تون برگردید.

خب حالا بعد از گفتن این جمله قصار عرض کنم خدمتتون که متاسفانه این جمله از طرف یک عالم بی عمل بیان شده . چرا که وی بعد از هر اتفاق نیاز به دو روز خواب جهت پشت سر گذاشتن بار روانی اون واقعه داره و دیگه نگم براتون از حجم عقب افتادن از برنامه ...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۹
آبجی خانوم

چشمم به تلویزیونه که یه چیز سیاه از زیر میز چرخ خیاطی میاد بیرون. با تصور اینکه سوسک هست میرم جارو برقی رو بیارم اما تا روشن کردنش غیب میشه. دوباره میشینم به تلویزیون نگاه کردن که یهو یه چیزی بال میزنه روی مهتابی و خب دیگه سکوت جایز نیست و جیغه رو بالاخره میزنم. در نهایت بعد دقایقی تعقیب و گریز بزرگترین جیرجیرکی رو که تو عمرم دیدم میفرستم تو شکم جارو برقی. فکر کنم جیرجیرکهایی که قبلا دیدم یا جیرجیرک نبودن یا جزو نوه نبیره های اینا بودن!

اواز روی اعصاب جیرجیرک تو حیاط همچنان امشب هم مثل شبهای قبل ادامه داره. با همه رو اعصابیش اما دیشب باعث شد میزان اسیب شنوایی بابا که یادگار واحد آتشبار جبهه ست کاملا برام ملموس بشه. دیشب صدایی که سرم ازش درد گرفته بود رو اصلا نمیشنید. وقتی بهش گفتم باز شروع کرد گفت چی؟ حتی تا حیاط هم رفت که بلکه چیزی بشنوه اما دریغ. 

بابت همه قهقهه هایی که شبا پای خندوانه میزدم و وقتی اعتراض میکرد میگفتم بداخلاقی میکنه خجالت میکشم. چرا نمیفهمیدم وقتی میگه صدای ناگهانی براش مثل صدای جنگنده ست، اغراق از سر بداخلاقی نیست؟چرا!!!

از چه نفهمی عمیقی رنج میبردم! حتی قبلاها درباره مامان هم صادق بود این نفهمی، وقتی میگفت قلبم خوابه و میخوام چرت بزنم. این دو سال اخیر که خودم تحربه ش میکنم گاهی تازه میفهمم قلبم خوابه یعنی چی.

خدا میدونه چند مورد دیگه از این نفهمی ها هست که قراره دراینده در بارش شرمنده بشم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۴
آبجی خانوم

دو ساعتی هست که صداش تمام حیاط و شاید کوچه رو هم پر کرده. گاهی یه استراحت چند لحظه ای به خودش میده اما نه انقدر که به بی وفقگی اوازش خللی وارد بشه.

نمیدونم چرا قبلترها جزو صداهای دلنشین بود برام و حالا یکی از روی اعصابترین صداها؟ شاید چون احساس میکنم عشقی درش نیست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۱
آبجی خانوم

مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

 

 

حضرت حافظ اینجوری میفرماید ولی شما جای رفیق بذارید وبلاگ😎

الغرض خوبین ان شاالله؟ سلامتید؟ چه کارا میکنید؟

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۲۱:۲۴
آبجی خانوم

سه ماه و سه روز از اومدنم به اینجا گذشت.لحظه هایی رو به اشک ریختن , به دلتنگی و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذروندم و لحظه های بیشتری رو به محاکمه خودم.

روزهای اول هیچ چیز به اندازه تغییری که رخ نداده بود آزارم نداد. اینجا کسی نبود که باهام حرف بزنه باهاش سر سفره بشینم کنارش تلویزیون ببینم . اینجا کسی نبود اما تو خونه بود و با وجود بودن من محکوم به همچین تنهایی ای بودم و این یاداوری و چراییش ازاردهنده ترین چیز بود برام.

روزهای بعدتر اما هر روزش یک جور گذشت. یک روز به اشک ریختن برای حرفهایی که هر بار که خونه رفتم مادر نثارم کرد گذشت. یک روزش به دلتنگی برای خواهرم و حسرت اینکه کاش حداقل پیامم رو جواب بده. یک روز به اشک ریختن در غم های ملی . یک روزش به گرفتن امید از رفقام و روز دیگه به شنیدن با واسطه واکنشهای تلخ. واکنشهایی که تلخی واقعیتهای پشتشون از تلخی خودشون به مراتب بیشتره. 

به هر سختی بود این روزها رو گذروندم. هر چند که حسرت یک خانواده واقعی بودن هنوز در دلمه. میدونم من ادمی نیستم که مثل مادرم بگم من شرمنده هیچکس نیستم و یا مثل پدرم بگم همین از دستم برمیومد. من میدونم حتی اگه همه مشاورای دنیا هم بهم بگن کاری از دست تو برنمی اومد باز یک گوشه ذهنم هست که روش حک شده شاید کاری از دستت برمیومد و نکردی اما جدای از این محاکمه ابدی خودم به واسطه عاجز بودنم , همین که این روزها مرگ خودم و عزیزانم دیگه تو لیست فکر و خیالاتم نیست حالم رو خوب میکنه.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۶
آبجی خانوم