... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حبیبه جعفریان» ثبت شده است

اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانهای سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند "ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چه طور ما را این جا گذاشته اید؟". مصطفی میگفت "من به کسی نمی گویم اینجا بماند. هر کس میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز یا تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام. تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه دفاع میکنم ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند". آنقدر این حرفها را با طمانینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.

مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل  اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم  کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد. خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد. خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه اش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد واقعا میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند. گفتم "مصطفی چی شده؟". او انگار محو این زیبایی بود به من گفت "نگاه کن چه زیباست!" و شروع کرد به شرح و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود.

من خیلی عصبانی شدم گفتم "مصطفی آن طرف شهر را نگاه کن. تو به چی داری زیبا میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه اینها را زیبا میبینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من میگویی نگاه کنید چه زیبا؟". حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت "ببین چه زیبا است؟"

این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه همان طور که تکیه داده بود گفت "این طور که شما جلال میبینی سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادند زندیگیشان از بین رفته دارید از زاویه جلال نگاه میکنی. این همه اتفاقها افتاده عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی دردها کثیف است اما دردهایی که برای خدا است خیلی زیبا است".

برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران  خم به ابرو نمی آمد در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که "من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت لذت مرگ و قربانی شدن برای خداست".


پی نوشت :

بارون که شروع شد یاد این بخش کتاب که دیشب خوندمش افتادم.

با این نفس یاغی ، این چشم ها یاریت رو میخوان برای دیدن جمال ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۴
آبجی خانوم