... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان راستان» ثبت شده است

صدای ساز و آواز بلند بود. هر کس که از نزدیک آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند که در دون خانه چه خبرهاست. بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام می بود که پیاپی نوشیده می شد.
کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کناری بریزد. در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حکایت می کرد از آنجا می گذشت، از آن کنیزک پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟

- آزاد !

+ معلوم است آزاد است. اگر بنده می بود پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی کرد.

رد و بدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد موجب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند. هنگامی که به خانه برگشت اربابش پرسید: چرا اینقدر دیر آمدی؟

کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی کرد و من چنین پاسخی دادم.

شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله "اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می کرد" مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پا نکرد.

او که تا آن روز به "بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزی"  معروف بود، از آن به بعد لقب "الحافی" یعنی "پابرهنه" یافت و به "بشر حافی" معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود ، از آن روز به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خدا پرست در آمد.

پی نوشت :

جلد دوم این کتاب اولین اثری بود که از شهید مطهری خوندم. دوران راهنمایی بودم . اونقدر خوندمش که ورق ورق شد.

این کتاب رو از دست ندید. هر آنچه امروز بهش نیاز داریم از اخلاق و عبادت و کار و اقتصاد و ... در قالب بیان روانی از روایات معتبر درش ذکر شده.

روحت شاد استاد

+

روز معلم رو باید به مادرم که من رو با کتاب مانوس کرد ، به پدرم که سخاوتمندانه (اصلا هم دعوامون نمیشد سر اینکه کتاباش رو بهم میریختم، اصلا) کتاب هاش رو در اختیارم میذاشت ، و خانم البرزی معلم راهنماییم که هنوز صداش تو گوشم هست که میگفت " امین چشم ها و دستاتون باشید" تبریک میگفتم ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۳
آبجی خانوم