در همین سیاهی هم
گرمی حضور آفتاب را
می شود نفس کشید
می شود هنوز ... می شود!
گرچه شب
پیش چشم ما
ثانیه به ثانیه به روز می شود
* اعتقاد - محمد مهدی سیار
پی نوشت:
بخوان دعای فرج را
دعا اثر دارد ...
در همین سیاهی هم
گرمی حضور آفتاب را
می شود نفس کشید
می شود هنوز ... می شود!
گرچه شب
پیش چشم ما
ثانیه به ثانیه به روز می شود
* اعتقاد - محمد مهدی سیار
پی نوشت:
بخوان دعای فرج را
دعا اثر دارد ...
یک مطلب مثلا فرهنگی نصفه نیمه در حالت پیش نویس دارم و یک مطلب اقتصادی نصفه نیمه تر توی آرشیوم و همچنان که دارم درس کلاس فردا رو مرور میکنم، تمام ذهنم درگیر مطلبی هست که از چند روز پیش میخوام بنویسمش اما هنوز دستم به نوشتنش نمیره ... . میرم سراغ کمد و کتاب رو برمیدارم و به سبک دیوان حافظ بازش میکنم ...
آخر که خواست از او ما را بیافریند؟
آدم بیافریند، حوا بیافریند
خود آفرید و خود نیز بر خویش آفرین گفت
می خواست هر چه خوبی ست یک جا بیافریند
خود آفرید و آن گاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند
از خویش راند ما را ، آنگاه خواند از نو !
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند
خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند ...
غوغا شدیم غوغا ... شیدا شدیم شیدا ...
تنها شدیم تنها ... ها، تا بیافریند
باری، چنان که پیداست، میخواست بی کم و کاست
مجنون بیافریند ... لیلا بیافریند ...
فقط دلم میخواد جمله ای رو که آقا بعد از خوندن این کتاب گفتن رو تکرار کنم: خیلی خوب بود ، خیلی خوب بود ، خیلی خوب ...
پی نوشت :
مادر اومد اتاقم، عکس خانم کوچولو رو که دید پرسید این تویی؟ گفتم اون من نیستم، اون چیزی که کنارش نوشته منم .