... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

دلم خوش است ...

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ب.ظ
وقتی عصرهای پنجشنبه یا صبح های جمعه راه می افتادیم طرف خونه شان، وقتی در گاراژ سوار ماشین های بین شهری میشدیم. وقتی سرم را تکیه میدادم به در و به مدد سر و صداهای پیکان قراضه های گاراژ، بی توجه به اینکه کسی بشنود برای خودم سرودهای انقلابی ای که نصف و نیمه از بر بودم زمزمه میکردم، فقط یک چیز میترساندم : ممکن هست روزی برسد و دیگر این مسیر هفتگی ما نباشد!
نمیدانم از کی ولی از یک زمانی افتاده بودم به صرافت اینکه یک دوربین فیلم برداری بگیرم و از تمام این مسیری را که عاشقانه دوستش داشتم، تمام لحظه های شیرینمان را ثبت کنم. اما نشد. همه چیز خیلی زودتر از آنکه من صاحب دوربین فیلم برداری که هیچ، یک موبایل دوربین دار بشوم نابود شد. مادربزرگ رفت و بعد پدربزرگ و بعد ...
جایگزین لحظه هایم شد مسجد محل. نه که هر روز! همان هفته ای یک بار دعای کمیل و یا حتی ماهی یک بار مراسم هم کلی یار دلم بود. زیاد طول نکشید که دوباره ترسیدم و این بار شواهد هم بر ترسم اضافه میکرد. ترسیدم از اینکه روزی بیاید و من محرم در این کنج دوست داشتنی خودم نباشم. در کمتر از چند هفته تمام درگیری های چند ماهه و یا بهتر است بگویم اختلافات چند ساله هیات امنا عیان شد. همه چیز بهم ریخت و پای من هم از مسجد افتاد. محرم آن سال را کلا در یک مرکز آموزشی گذراندم و تمام ...
چند روز پیش در ایستگاه منتظر پر شدن تاکسی بودم و خیره به ویترین مغازه نبش خیابان. همیشه همین جا بود، در تمام این سالها، از زمانی که حافظه ام یاری میکند. دلم گفت یعنی میشود روزی بیاید که اینجا در این شهر در این مسیر نباشی؟ گفتم نه، نمیشود، نمیشود چون خدا همیشه آن چیزهایی که دوستشان دارم را گرفته نه آنهایی را که دوستشان ندارم، پس زیاد امیدوار نباش ...

پی نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم
کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَّکُمْ
وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ
وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ
وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
(بقره - 216 )

دلم خوش است به خودت ، نه از سر رضایت، نه، هنوز به مقام رضا نرسیدم. از سر بی کسی هم نیست، کس زیاد هست، هست و نیست. و بین تمام این هست و نیست ها تو یک چیز دیگری. دلم خوش است به خودت چون تو یک چیز دیگری خدا جان. همین.
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۶
آبجی خانوم

نظرات  (۱)

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۱ مهدی ابوفاطمه
:)
احسنت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">