... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

مردم شهری که دوستش ندارم 4

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ
نشسته بود روی نیمکت چوبی و با ماشین زردش بازی میکرد. به آبجی کوچیکه گفتم "نگاش کن" و دو تایی از اون فاصله شروع کردیم به دست تکون دادن براش و متقابلا اون هم به شیوه خودش جواب داد. یادم افتاد که ی ویفر شکلاتی کوچولو تو کیفم دارم. به آبجی کوچیکه دادم تا ببره بده بهش. رفت جلوش نشست نازش کرد و داد دستش. همون طور که ذوق کرده بود و چشماش داشت برق میزد ی چیزی گفت که متوجه نشدیم. به مامانش نگاه کردیم که ترجمه کنه. با خنده گفت "میگه میسی عمه".
خب بدیهیه که چقدر ذوق کردیم که وسط این همه "خاله خاله" ی بار از زبون ی بچه عمه شنیدیم.
چند دقیقه بعد بهش گفتم "ماشینت رو کی خریده" ، گفت "مامان". وقتی خواستم از کنارش بلند بشم ماشین کوچولوش رو گرفت سمتم که مال تو. منم که هلاک این مناعت طبعش شدم یک لحظه همین طور نگاهش کردم تا اینکه اومد ماشینش رو گذاشت تو دستم. بلند شدم نازش کردم و ماشینش رو دادم دستش، اومدم سمت آبجی کوچیکه.
یکی از فامیل هاشون اومد تا با هم برن. مادرش وسایلش رو جمع کرد و فامیلشون هم کوچولو رو بغل کرد و برد. بعد متوجه شدم مادرش مسیر رفته رو داره برمیگرده سمت ما. مجدد تشکر کرد و رفت.
یاد اون تبلیغ "بچه ها می بینند" افتادم.
با مادری به مهربونی و قدر شناسی ، تعجب نداره این کوچولو اینقدر شیرین و با محبت باشه.
پی نوشت:
فردا تولد دو سالگی محمد سجاد هست. لطفا برای سلامتی خودش و مادر مهربونش یک صلوات بفرستید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۵
آبجی خانوم

نظرات  (۱)

سلام
اینکه مردم شهری که دوستش دارم بود :)
پاسخ:
سلام علیکم
شهر رو دوست ندارم
مردمش رو که دوست دارم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">