بلرز ولی برای محکم شدن
دیشب بین دو نماز نشسته بودم سر سجاده. کتاب نارنجی کوچولو وسط کتاب هایی که کنار دیوار چیدم نگاهم رو جلب کرد. کشیدمش بیرون دیدم، نیمه پنهان شهید همت بود. بازش کردم دست خطم رو دیدم، میم سال نود برای تولدم کادو داده بود. باز ورق زدم و رفتم جلوتر. از آشنایی از خواستگاری از شرط و شروط از زندگی از بچه دار شدن تا عقرب ...
کتاب رو بستم ...
واقعیت این هست که برعکس خیلی از دخترها من نه از سوسک میترسم نه از مارمولک ولی تا حد مرگ از عقرب و مار میترسم. با این حال دفعات قبلی که کتاب رو خونده بودم کتاب رو نبستم. این بار انگار فرق می کرد. شاید به خاطر حرف هایی که به میم زده بودم و نزده بودم ...
تو این چند سال که بحث ازدواج مطرح شد و نشستم واقعا بهش فکر کردم و معیارهام رو مشخص کردم همیشه دلم میخواست همسرم یا جهادگر باشه یا نظامی. البته نه اینکه الا و بلا این دو و لاغیر، نه! ولی خب دوست داشتم اینطور باشه. شاهدش هم اینکه هر وقت موردی مطرح میشد ، وقتی شغلش رو میگفتن میگفتیم نون حلال ملاکمونه نه اصل شغل. ولی خب تا الان اونقدر پرت و دور از معیارهای اعتقادیم بودند که هیچکدوم به دیدن هم نرسید چه برسه به باقی صحبت ها (جهت شفاف سازی کسی که مشروب میخوره ولو تفریحی قرار نیست راه بدم خونه که) ...
گذشت تا اون روز که با میم صحبت میکردم. کتاب رو که ورق میزدم تمام صحبت های اون روزم یادم میومد. وقتی رسید به اونجا که شهید همت به تمام معنا التماس میکرد همسرش بمونه و همسرش مدام بهانه میاورد برای رفتن و آخرش گفت که اینجا عقرب داره و تو رختخواب بچه عقرب پیدا کرده، دلم لرزید ...
دلم لرزید اگه فردای روزگار تقدیر خدا با خواست من یکی شد ، آیا بازم سر حرفم میمونم. آیا کم نمیارم. همسر حاج همت میخواست تا قدس تا شهادت همراهش باشه ولی مهر مادری سر موندن تو اون شهر دلش رو لرزوند ...
دلم لرزید اگه فردای روزگار تقدیر خدا با خواست من یکی شد ، و من به فضل خدا سر حرفم موندم ، آیا بعدش طلبکار نمیشم ، خیال برم نمیداره که من از خوشیم از زندگی راحتم زدم برای بقیه ...
دیشب دلم لرزید ...
امشب بهش اجازه میدم بلرزه برای تلنگر ولی بهش حق نمیدم پا پس بکشه . یا علی مددی