دیدم داره ادا اطوار در میاره که بله کار رو باید داد دست جوونا. منم گفتم اگه کار دادن به جوون خوبه پس چرا کابینه ش رو کرده خانه سالمندان. خب از کابینه خودش شروع میکرد نه از خبرگان که ربطی بهش نداره.
اینجوری هاست دیگه
یک مطلب مثلا فرهنگی نصفه نیمه در حالت پیش نویس دارم و یک مطلب اقتصادی نصفه نیمه تر توی آرشیوم و همچنان که دارم درس کلاس فردا رو مرور میکنم، تمام ذهنم درگیر مطلبی هست که از چند روز پیش میخوام بنویسمش اما هنوز دستم به نوشتنش نمیره ... . میرم سراغ کمد و کتاب رو برمیدارم و به سبک دیوان حافظ بازش میکنم ...
آخر که خواست از او ما را بیافریند؟
آدم بیافریند، حوا بیافریند
خود آفرید و خود نیز بر خویش آفرین گفت
می خواست هر چه خوبی ست یک جا بیافریند
خود آفرید و آن گاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند
از خویش راند ما را ، آنگاه خواند از نو !
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند
خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند ...
غوغا شدیم غوغا ... شیدا شدیم شیدا ...
تنها شدیم تنها ... ها، تا بیافریند
باری، چنان که پیداست، میخواست بی کم و کاست
مجنون بیافریند ... لیلا بیافریند ...
فقط دلم میخواد جمله ای رو که آقا بعد از خوندن این کتاب گفتن رو تکرار کنم: خیلی خوب بود ، خیلی خوب بود ، خیلی خوب ...
پی نوشت :
مادر اومد اتاقم، عکس خانم کوچولو رو که دید پرسید این تویی؟ گفتم اون من نیستم، اون چیزی که کنارش نوشته منم .
برق یک ساعتی هست که رفته ، سفره رو میبرم حیاط بتکوندم که اگه خرده نونی هست نصیب گنجشکا بشه. بارون نم نم میباره . سر بلند میکنم اما به جای ابر ، شکوفه های درخت آلو رو میبینم (ماشاءالله)...
پرده هال رو میزنم کنار. میشینم روی صندلی و شروع میکنم به خوندن دختران آفتاب. تو این نور حوصله خوندن کتاب درسی رو ندارم. یادم میاد دیشب که کتاب رو برداشتم، آبجی با هیجان گفت "این همه رو خوندی؟! قشنگه!" و من به گفتن یک "خوبه" بسنده کردم و نگفتم که این کتاب ...
صفحه 215 رو باز میکنم، دیشب قبل از خواب تا همین جا خونده بود:
- استاد ما میگفتن اسلام در داخل خانواده، دو جنس رو مثل دو لنگه یک در، مثل دو چشم در چهره انسان، مثل دو سنگرنشین در جبهه زندگی یا مثل دو کاسب و شریک در یک مغازه می داند. هر کدوم خصوصیات و خصلت هاش، جسمش، روحش، فکرش، غرایزش و عواطفش مخصوص خودشه و نتیجه میگرفتن که اگه این دو جنس با هم زندگی کنن، یعنی با همون حدود و موازینی که اسلام معین کرده با هم زندگی کنن، خانواده شون یه خانواده ماندگار و مهربان و بابرکت میشه.
به نظر من یک جای کار میلنگید. به همین دلیل هم نتونستم اعتراض نکنم:
- ولی به نظرم، اون چیزی که یه خانواده رو خوشبخت میکنه محبته، نه قانون! چون که قانون یه چیز خشک و انعطاف ناپذیره.
- تشبیهی که میشه برای اون آورد ،اسکلته! انسان برای این که بدنش قوام و استحکام داشته باشه، بتونه اون رو در مواقع خطر حفظ کنه، احتیاج به اسکلت داره ولی نمیشه با اسکلت زندگی کرد. تصور کنید چنین زندگی ای چقدر وحشتناک میشه! در صورتی که محبت، مودت، رفاقت و اینجور روابط زیباست که میتونه بیاد و مثل پوست و گوشت که رو اسکلت رو میپوشونه و اون رو قابل تحمل میکنه و با پوشاندن زمختی ها و خشکی های قانون اون رو انعطاف پذیر و لطیف ترش کنه.
من گفتم:
- پس در حقیقت ما با اطرافیانمون با قانون زندگی نمیکنیم، همینطور که با اسکلت کسی هم ارتباط برقرار نمیکنیم بلکه ما با روحش و چهره ش رو به رو میشیم. همینطور هم در زندگی روزمره بیشتر با اخلاق خودمون و طرف مقابلمون رو به رو میشیم و با اون ارتباط برقرار میکنیم نه روابط قانونی خشک!
- البته باز هم تاکید میکنم، این قانون که ازش به حقوق قضایی تعبیر میشه برای استحکام و قوام زندگی لازمه ولی اون چیزی که زندگی رو قشنگ و شیرین میکنه، اخلاق یا حقوق اخلاقیه.
فاطمه لبخند کوتاهی زد :
- به همین دلیل ...
+ ی دقیقه اون رو بذار کنار به من گوش کن.
سرم رو بالا میارم به مامان نگاه میکنم. شروع میکنه به دادن یک سری تذکر در مورد خونه و در آخر موقع رفتن میگه: همه مردا که دایی نیستن که مادری مثل مادرجون داشته باشن که بهشون بگه اگه دکتری اگه استادی، هر کی هستی برا خودت هستی، وقتی میای خونه مدرکت رو بذار رو طاقچه و بشین با زنت زندگی کن.
ته دلم میگم کاش مثل مادرجون بی سواد بودیم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
کمونیستها رادیوها را تک موج می ساختند و گیرنده ها را کنترل می کردند.
اما نظام سرمایه داری به گیرنده ها دست نمی زند ، گیرنده ها هر چه می خواهند متکثر باشند ، هزاران شبکه ماهواره ای و روزنامه و وبگاه ، اما فرستنده باید یکی باشد
این است تفاوت سانسور امپریالیستی- صهیونیستی غرب با سانسور فاشیستی-سوسیالیستی شرق
کتاب
هنر و تجربه شوریدگی
استاد حسن رحیم پور ازغدی
پی نوشت :
دیدم من که کتاب رو می خونم ، نکته هاش رو هم گوشه کنار یادداشت می کنم ، خب چکاریه که گوشه کمد فقط برا خودم نگهشون دارم!
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها روزهای قشنگی بود. درست به قشنگی لحظه بازگشت یک مسافر دردانه . این روزها همه به جنب و جوش بودیم از ذوق آمدن 270 مهمانی که حق و آب گل دارند و صاحب خانه تر اند از همه ما .
این روزها برایشان شعر گفتیم ، استقبالشان رفتیم ، درددل ها کردیم ، حتی طلب سوغات کردیم . خلاصه مسافر 29 ساله که این همه سال همدم نسیم باشد و خاک نشین افلاک ، دست خالی بر نمی گردد . ما هم آدم های قانعی هستیم ، برای ما یک روضه شام ، یک آه از دل بر آمده از غربت بقیع ، یک لحظه حال خوش می ارزد به هزار هزار .....
ما آدم های قانعی هستیم ولی نمی دانم چه شد از هول سوغاتی ، یک چیز هایی یادمان رفت .
یادمان رفت مسافران از سفر برگشته هم شاید حرفی داشته باشند،آن هم مسافرانی که "فَسیرُوا
فِی اْلأَرْضِ " که جای خود ، گذری بر افلاک و سماوات هم داشته اند .
عزم کردیم برویم بنشینیم پای حرفشان ...
گفتند: کجا؟!
گفتیم: آمده ایم بنشینیم پای حرف های این دردانه ها ، ببنیم چه شد که آمدند سری به ما بزنند و چشم مان را روشن کنند.
گفتند: چه حرف ها ! مگر شهدا حرف می زنند ؟! بروید بدرقه شان و خداحافظی بگویید و تمام .
گفتیم: مگر شما قرآن نخوانده اید . مگر خدا خودش نگفته " ولاَتَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون "* . مگر می شود شهدا زنده باشند و حرفی نداشته باشند برای ما ! مگر می شود شهدا روزی خور خوان کرم خدا باشند و برای ما روزه سکوت بگیرند !
گفتند: دوباره می خواهید کدام حرفتان را به نام شهدا به کرسی بنشانید ؟!
گفتیم : ما که باشیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم ! آدم زنده که وکیل و وصی نمی خواهد! آن هم این شهدا که هنوز لب باز نکرده ، در قالب سکوت این همه حرف ها دارند.
گفتند : اینها همه بهانه است . شما می خواهید از شهدا استفاده سیاسی کنید.
گفتیم: شهدا خودشان سیاسی ترین آدم های روی زمین اند . اصلا اگر سیاسی نبودند و فکر بر پایی حکومت اسلامی به سرشان نمی زد ، که عمرا دشمن کاری به کارشان می داشت. می گذاشت راحت سر سجاده نمازشان بنشینند و تسبیحشان را بزنند!
گفتند : باز هم حرف از دشمنی می زنید! شما چرا دست از این کارهای افراطی تان برنمی دارید. باز هم می خواهید چوب لای چرخ مذاکرات بگذارید.
گفتیم : ما فقط آمده ایم پای حرف شهدایمان بنشینیم ! آمدیم از آرمانشان ، از ایثارشان ، از مکر و حیله دشمنشان برایمان بگویند و چراغ راهمان باشد.
گفتند : شهدا ملی اند ، بی رنگ اند . چرا به زور رنگی شان می کنید ؟
گفتیم : شهدا نیاز به رنگ ندارند ، آن پرچم سه رنگ روی تابوت ها را نگاه کنید . رنگ از آن زیباتر !
گفتند: دیدید شما می خواهید شهدا را مصادره کنید!
گفتیم : کدام مصادره ! چطور آن روز که یک عده سبزشان کردند و شعار "بسیجی واقعی همت بود و باکری" را در کنار شعار مرگ بر اصل ولایت فقیه ای سر دادند که در وصیت نامه همین شهدا امر به اطاعتش شده بود ، چطور آن روز که خانواده شهدا را به بهانه خبر یک توافق مبهم به جلوی دوربین ها کشاندند ، آن روز حرفی از مصادره نبود اما حالا که آمده ایم پای حرف های شهدا بنشینیم ، مصادره شان کرده ایم!
گفتند : شما دلواپس ها یک مشت متحجرید
گفتیم : ما دلواپس ها یک مشت متحجریم اما " وَلاَتَقُولُوا لِمَن یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَ َتُ بَلْ أَحْیَآءٌ وَ لَـَکِن لآتَشْعُرُون"**
پی نوشت :
*هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند...(سوره آل عمران آیه 169)
**و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید! بلکه آنان زنده اند ولی شما نمی فهمید(سوره بقره آیه 154)
امام فرمود انقلاب اسلامی زمینه ساز ظهور است
انقلاب اسلامی یک نهضت صد مرحله ای ست
جمهوری اسلامی کف خواسته های انقلاب اسلامی بود نه سقف خواسته ها
بعد مجمع تشخیص مصلحت ما مینویسد
"میخواهیم جمهوری اسلامی باشیم یا انقلاب اسلامی! اگر انقلاب اسلامی باشیم باید انقلاب را صادر کنیم و این برای ما هزینه دارد اما اگر جمهوری اسلامی باشیم به ثروت ملی توجه میکنیم نه به قدرت ملی"