دیشب یکی از بچه ها پیام داد فردا مراسم هفتم شهید مدافع حرم هست میای؟ گفتم باید برم باشگاه بعدش شاید بیام.
امروز برگه رو گذاشتم تو کیفم و رفتم باشگاه . آخرین باری که اینطور تیراندازی کردم سر پویش سایت آقا بود. بعد باشگاه رفتم مراسم . داشتم از پله ها میرفتم بالا که گفتند امشب تو یکی از مساجد شهر مراسم وداع با یک شهید دیگه هم هست. بنرها رو امروز دیده بودم. جانباز دفاع مقدس بود. به عنوان بسیجی داوطلب اعزام به سوریه شده بود. رفتم تو سالن ی قرآن برداشتم و ی گوشه خلوت نشستم به خوندن. وقتی خواستم قرآن رو بذارم سر جاش و بیام بیرون ی دختر کوچولوی دو سه ساله با موهای فرفری و ی پیرهن گلگلی چشمم رو گرفت. رفتم جلو نازش کردم و به خیالم به مادرش گفتم خدا براتون حفظش کنه و از این دعاها. وقتی صحبتمون طولانی شد خانم گفت عمه دو تا دخترها هست و بچه های یکی دیگه از شهدا هستند که چند ماه قبل شهید شد. دختر کوچولو رو بوسیدم و اومدم بیرون.
روی پله ها گوشیم رو روشن و پیامکام رو چک کردم. نگام افتاد به نوشته ای که صبح تو گوشی ذخیره کردم : ابوالفضل جلیلی کارگردان و فیلمنامه نویس در برنامه دورهمی گفت من هر چه در اینستاگرام در صفحات دختران میبینم بیشتر ناله است و اعتراض به اینکه عشقشان آنها را رها کرده ... متاسفانه پسران هم هر وقت بحث ازدواج پیش می آید می گویند ما دنبال نان خور اضافه نیستیم ... به نظر درد امروز جامعه ما نان و مسکن نیست، درد بی عشقی ست و متاسفانه بعد از انقلاب عشق در ایران محدود شد و جلوی ابراز عشق و عاشق شدن را گرفتند.
یادم افتاد صبح که پیام رو میخوندم از این میزان تضاد در گفتار تعجب کردم ، انگار گوینده یادش رفته بوده نتیجه اون ابراز عشقهای مورد نظرش رو در صفحات ناله و گریه دخترهای اینستایی دیده. ولی عصر که روی پله ها، بعد از مراسم و بعد از دیدن اون همه همسر و فرزند عاشق، پیام رو دیدم دیگه تعجب نکردم. بنده خدا خودش هم هنوز تو درک معنای عشق درمونده بود.