+ نمیدانم چرا ولی یاد رجزهای شب عاشورای حبیب بن مظاهر و اهلی من عسل قاسم بن الحسن افتادم. مى عشق ناب ...
استاد ح ... همیشه می گفت " پرداختن به آدم ها و تیتر کردن خبرهایشان آنها را بزرگ می کند. حواستان باشد آدم ها را قدر خودشان بزرگ کنید" . برای همین شاید اگر حالا بیاید این مطلب را ببیند و عکس های ضمیمه اش را شاید یک اخمی هم بکند.
ولی قضیه بزرگ کردن نیست. هدف هم بوق و کرنا کردن نیست. این یکی کنار باقی انحرافات بازیگرهای زن دیگر اصلا عددی نیست. اما عکس ها را که دیدم رفتم به چهار سال پیش، سر کلاس مدرنیته. استاد ن... از فمنیسم می گفت. تعدادی از دخترها باورشان نمی شد پیشینه و دامنه فمنیسم این قدر گسترده و وقیحانه باشد. توی خیالشان فمنیسم برابری زن و مرد تعریف شده بود و بس. استاد نگاهمان کرد، کتاب روی میزش را برداشت و شروع به خواندن کرد. چند دقیقه بعد بچه ها فقط تقاضا می کردند که استاد دست از خواندن بردارد و من سرم را گذاشته بودم روی دسته صندلی تا یک جوری با حالت تهوع ام کنار بیایم ...
پی نوشت :
قبل از اینکه ادعای فمنیست شدن کنید، کتاب جنگ علیه خانواده ویلیام گاردنر استاد دانشگاه استنفورد آمریکا را یک بار بخوانید.
یادتان هست گفته بودم به جای سوسک و مارمولک ، از مار و عقرب تا سر حد مرگ می ترسم! حالا میخواهم بگویم یک چیز دیگر هم هست که تا سر حد مرگ می ترساندم، مرد فحاش. شاید حتی این تا سر حد مرگ گفتن هم نتواند میزان این ترس را مشخص کند. +این مطلب را بخوانید به ویژه نظر کاربر " میزان " و " یه زن " را ...
پی نوشت :
چند هفته پیش یک جوانک ژیگول در سلف دانشگاه با رفتارش دیدار دوستی که بعد از ماه ها می دیدمش را تلخ کرد و چند روز پیش یک جوانک مثلا مذهبی و هیئتی با توهین ها و مزاحمت ها و بی حرمتی هایش باعث شد یک شبکه اجتماعی را ترک کنم.
بعدا نوشت :
خوب که فکر میکنم میبینم زن فحاش هم کم ندیده ام! ولی خب آنجا بحث انزجار مطرح است نه ترس.
پزشک است، در واقع یک جراح معروف در یک تخصص مهم. همکارهایش معتقدند آدم پول در آوردن نیست. فرزندانش هم به این نظرند. گاهی حتی وقتی پدر را با همکارانش ولو انها که در سطح پایین تری از پدرشان هستند مقایسه می کنند میگویند پدرمان عرضه پول در آوردن ندارد. گواهشان هم بسنده کردن به یک خانه ای که دارد و چند ماشینی که زیر پای خودش و بچه هایش هست. نه اهل ویلا خریدن و برج سازی ست نه ارز بازی و تجارت لوازم پزشکی. سفرهای خارجی اش هم محدود میشود به همایش ها و سمینار هایی که دعوت میشود و یا ارائه مقاله میکند ، و البته هر چند سال یک بار هم زیارت خانه خدا. اهل نماز و روزه و زیارت و انفاق. همان قدر که در مواجهه با بیماران نیازمند سخاوتمندانه برخورد میکند، به همان شدت هم مو از ماست می کشد. تعریف میکرد "بیماری با دفترچه کمیته امداد آمده بود، دیدم تمام دستش پر النگوست، گفتم دفترچه ات را قبول نمیکنم برو النگوهایت بفروش خرج درمانت را بده، بودجه کمیته امداد مال کسی ست که ندارد تو که داری باید خودت بدهی". و همین مرامش باعث میشود علیرغم تمام اختلافات اعتقادی و سیاسی هلاک ش باشم.
کشاورز است. از سواد مدرسه ابتدایی را هم تمام نکرده اما یک متخصص تجربی تمام و کمال است. خاک را که توی دستش بگیرد میگوید به درد کاشتن چه میخورد. معروف ست به استاد پیوند زدن. یک خانه دارد و زمین پدری که روی همان کار میکند. خانه و زمینی که علیرغم تخصص و همت بالایش میتوانست چند برابر شود یا تنوع محصول داشته باشد و حتی کارآفرینی کند، اما میگوید حوصله اش را ندارم. دلبسته همان شیوه های قدیمی ست. اهل سفر رفتن نیست. با این حال اگر پیش بیاید خانواده اش را با خواهرهای خودش یا همسرش به سفر میفرستد. صبح زود قبل از اذان بلند میشود با چراغ قوه گشتی میزند دور خانه که دزدی نیامده باشد ، روباهی به لانه نزده باشد و از این دست مراقبات خانه های روستایی. تا برگردد اذان زده. نماز میخواند و بعد میرود غذای دام ها و مرغ و جوجه ها را آمده کند . بعدش نانوایی و صبحانه و شروع زندگی روستا. اهل نماز ست، روزه را اگر به فصل کار و گرمای بالا نخورد می گیرد، خیرات می کند. از اعتقادات همین قدر میداند که خدا و پیغمبر و امامی هست و واجباتی و محرماتی و از سیاست شاید نام چند مسئول فعلی و سابق کشور.
دست های هردوشان را وقتی توی دست میگیرم توی دلم قند آب میشود از گرمای محبتشان. چه فرقی می کند این دست های پینه بسته و این صورت های شکسته ماحصل جراحی های سخت و طولانی برای نجات یک بیمار باشد، یا بیل زدن های زیر آفتاب داغ ظهر برای روزی حلال. هیچ فرقی! برا جان دایی همین که دایی جان ها سلامت باشند قدر یک دنیا شکر واجب همراه دارد.
پی نوشت :
1. یکهو دلم برای هر دوشان تنگ شد ...
2. به یاد کیک خوردنهای دو نفره مان ...
3. دست های پینه بسته ام آرزوست ...
دیشب بین دو نماز نشسته بودم سر سجاده. کتاب نارنجی کوچولو وسط کتاب هایی که کنار دیوار چیدم نگاهم رو جلب کرد. کشیدمش بیرون دیدم، نیمه پنهان شهید همت بود. بازش کردم دست خطم رو دیدم، میم سال نود برای تولدم کادو داده بود. باز ورق زدم و رفتم جلوتر. از آشنایی از خواستگاری از شرط و شروط از زندگی از بچه دار شدن تا عقرب ...
کتاب رو بستم ...
واقعیت این هست که برعکس خیلی از دخترها من نه از سوسک میترسم نه از مارمولک ولی تا حد مرگ از عقرب و مار میترسم. با این حال دفعات قبلی که کتاب رو خونده بودم کتاب رو نبستم. این بار انگار فرق می کرد. شاید به خاطر حرف هایی که به میم زده بودم و نزده بودم ...
تو این چند سال که بحث ازدواج مطرح شد و نشستم واقعا بهش فکر کردم و معیارهام رو مشخص کردم همیشه دلم میخواست همسرم یا جهادگر باشه یا نظامی. البته نه اینکه الا و بلا این دو و لاغیر، نه! ولی خب دوست داشتم اینطور باشه. شاهدش هم اینکه هر وقت موردی مطرح میشد ، وقتی شغلش رو میگفتن میگفتیم نون حلال ملاکمونه نه اصل شغل. ولی خب تا الان اونقدر پرت و دور از معیارهای اعتقادیم بودند که هیچکدوم به دیدن هم نرسید چه برسه به باقی صحبت ها (جهت شفاف سازی کسی که مشروب میخوره ولو تفریحی قرار نیست راه بدم خونه که) ...
گذشت تا اون روز که با میم صحبت میکردم. کتاب رو که ورق میزدم تمام صحبت های اون روزم یادم میومد. وقتی رسید به اونجا که شهید همت به تمام معنا التماس میکرد همسرش بمونه و همسرش مدام بهانه میاورد برای رفتن و آخرش گفت که اینجا عقرب داره و تو رختخواب بچه عقرب پیدا کرده، دلم لرزید ...
دلم لرزید اگه فردای روزگار تقدیر خدا با خواست من یکی شد ، آیا بازم سر حرفم میمونم. آیا کم نمیارم. همسر حاج همت میخواست تا قدس تا شهادت همراهش باشه ولی مهر مادری سر موندن تو اون شهر دلش رو لرزوند ...
دلم لرزید اگه فردای روزگار تقدیر خدا با خواست من یکی شد ، و من به فضل خدا سر حرفم موندم ، آیا بعدش طلبکار نمیشم ، خیال برم نمیداره که من از خوشیم از زندگی راحتم زدم برای بقیه ...
دیشب دلم لرزید ...
امشب بهش اجازه میدم بلرزه برای تلنگر ولی بهش حق نمیدم پا پس بکشه . یا علی مددی
رسما داشتم لقمه هام رو به زور قورت میدادم ...
سربازهای عراقی که منصور رو میندازند توی سلول انفرادی دیگه دوان نمیارم ...
من : به یاد شب های من زنده ام خوانی
آبجی : آره دقیقا داشتم به همین فکر میکردم یادش بخیر " من محمدجواد تندگویان وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران هستم "
مامان : (زیر لب) خدابیامرزدش
من : ولی من یاد اون خلبان افتادم ...
و بعد سکوت بود و سکوت و بغضی که در تلاش بودیم برای نترکیدنش ...
***
"شما که هستید؟
خودتان که هستید؟
من خلبان هواپیمای فانتوم، محمدرضا لبیبی خلبان هستم. شما که هستید؟
ما 4 دختر ایرانی هستیم
( ... )
صدای چه بود؟
صدای کوبیدن سر خودم به دیوار"
----- من زنده ام ----
پی نوشت :
+ چقدر حرف نگفته داره تاریخ . حرف هایی که میخوان فراموشش کنیم ...
+ یادش بخیر غیرت مردانه ای که سر به دیوار می کوبید ، یادش بخیر حیای زنانه ای که برای چادر مشکی اعتصاب می کرد ...
+ می گفت حاج احمد هم خیانت بنی صدر رو در صدر دولت میدید و در جبهه می ایستاد ، چون ایمان داشت به حقانیت این راه ، چون میدونست وظیفه ش ایستادن هست. پس اگه ایمان داری به این راه ، پس اگه اعتقاد داری به ایستادن ، وایسا ، مثل حاج احمد پشت امامت وایسا، بلکه محکم تر از حاج احمد ...