یعنی خدا هم همین قدر ناراحت میشه وقتی در جواب "یکم صبر کن" ش داد و هوار و لجبازی میکنیم ...
یعنی خدا هم همین قدر ناراحت میشه وقتی در جواب "یکم صبر کن" ش داد و هوار و لجبازی میکنیم ...
اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانهای سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند "ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چه طور ما را این جا گذاشته اید؟". مصطفی میگفت "من به کسی نمی گویم اینجا بماند. هر کس میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز یا تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام. تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه دفاع میکنم ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند". آنقدر این حرفها را با طمانینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد. خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد. خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه اش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد واقعا میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند. گفتم "مصطفی چی شده؟". او انگار محو این زیبایی بود به من گفت "نگاه کن چه زیباست!" و شروع کرد به شرح و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود.
من خیلی عصبانی شدم گفتم "مصطفی آن طرف شهر را نگاه کن. تو به چی داری زیبا میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه اینها را زیبا میبینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من میگویی نگاه کنید چه زیبا؟". حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت "ببین چه زیبا است؟"
این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه همان طور که تکیه داده بود گفت "این طور که شما جلال میبینی سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادند زندیگیشان از بین رفته دارید از زاویه جلال نگاه میکنی. این همه اتفاقها افتاده عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی دردها کثیف است اما دردهایی که برای خدا است خیلی زیبا است".
برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرو نمی آمد در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که "من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت لذت مرگ و قربانی شدن برای خداست".
پی نوشت :
بارون که شروع شد یاد این بخش کتاب که دیشب خوندمش افتادم.
با این نفس یاغی ، این چشم ها یاریت رو میخوان برای دیدن جمال ...
اسمش استیو بود. یک جوون قد بلند و مو بور استرالیایی ...
" ماجرای استیو از جایی شروع می شود که پس از پایان دوران دبیرستان، به دنبال کشف حقیقت، آواره افکار گوناگون می شود. او احساس می کند مسیحیت به دلیل تعارض های زیادی که دارد نمی تواند راه درست رسیدن به حقیقت باشد. به همین دلیل از مسیحیت روی گردان می شود و به عرفان های سرخ پوستی روی می آورد. پس از مدتی آن را هم رها می کند و لائیک می شود. پس از یک زندگی مفصل به سبک لائیک، به سراغ هندوئیزم می رود و... سرانجام، کار استیو به آلمان می کشد و صحبت با یکی از فیلسوفان آن دیار؛ اما فلسفه آلمانی هم او را راضی نمی کند.
دست آخر نرسیدن به حقیقت راهی جز خودکشی در رودخانه راین برای استیو باقی نمی گذارد. او تعریف می کرد: پالتوی سفیدم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. وقتی می خواستم کلید را از روی میز بردارم؛ چشمم به یک کتاب قطع پالتویی افتاد که چند روز پیش خریده بودم. ترجمه انگلیسی قرآن. بی تفاوت از کنار آن رد شدم. گمان نمی کردم اسلام تروریستی، حرفی از سعادت داشته باشد. از اتاق بیرون آمدم و در را قفل کردم. اما دستم به روی کلید ماند. دو دل بودم که از قرآن تروریست ها بگذرم یا نه؟ دست آخر تصمیم گرفتم قرآن را به همراه خودم ببرم و در مترو نگاهی به آن بیاندازم و پس از آن به داخل رودخانه پرتابش کنم. در مترو قرآن را از جیب پالتوی سفید بیرون کشیدم. به نام خدای بخشنده و مهربان. لبخند تلخی زدم. الف لام میم. چیزی نفهمیدم. این کتابی است که هیچ تردیدی در آن راه ندارد. لجم درآمد. خیلی زیاد لجم درآمد. مگر می شود نویسنده ای، هرچقدر هم از خود متشکر باشد، چنین ادعای گزافی بکند. ادامه دادم تا تردیدی در همان صفحه اول پیدا کنم؛ تا روی نویسنده را کم کنم؛ اما تردید پیدا نشد. به صفحه دوم رفتم تا تردید را بیابم؛ اما پیدا نشد. به صفحه سوم و چهارم و بیست و چندم رفتم؛ اما تردید پیدا نشد.
مترو مدتها بود که از ایستگاه راین عبور کرده بود و به آخر خط
رسیده بود. روی استیو کم شده بود و دلش روشن. این را اشک چشمانش موقع تعریف
کردن این قسمت، فریاد می زد. پس از روز خودکشی، استیو مدتی را به مطالعه
درباره اسلام اختصاص می دهد و سرانجام مسلمان می شود. یک مسلمان معتقد
وهابی.
پس از مسلمان شدن؛ یعنی بهتر است بگویم پس از وهابی شدن، به یکی از کشورهای عربی می رود تا درس بخواند در مدارس علمیه طالب پرور. دو سه سالی را هم در آنجا می ماند و به قول خودش تئوری تروریست بودن را هجی می کند. زندگی استیو به خوبی و خوشی ادامه داشت تا اینکه روزی در برنامه سیر مطالعاتی خود، به کتابی می رسد به نام «الصواعق المحرقه» از «ابن حجر هیثمی» متوفی قرن دهم. این آدم در دوران حیاتش در مکه زندگی می کرده و به قول خودش در مقدمه کتاب، می بیند که آمار شیعیان در اطراف مکه رو به فزونی است. لذا احساس تکلیف می کند که کتابی بنویسد در رد شیعه. روایاتی که دالّ بر تفکر شیعی بوده را آورده و آنها را جواب داده است؛ ولی دلایل به حدی قوی و جوابها به حدی ضعیف است که هر آدم عاقلی را به فکر می اندازد. و تو می دانی، استیو از بسیاری از آدم هایی که ادعا می کنند، عاقل تر است.
پس از خواندن این کتاب، رفیق ما به سراغ استاد طالب پرورش می رود و می پرسد: آیا ما قبول داریم که اگر حدیثی در دو کتاب صحیح مسلم و صحیح بخاری آمده باشد، حتماً صحیح است و اعتباری در حد آیات قرآن دارد؟ استاد به نشانه تأیید، سر تکان می دهد. استیو ادامه می دهد: در این دو کتاب آمده است: من مات بلا إمامٍ مات میته الجاهلیه؛ ایضاً آمده است: فاطمه الزهرا سیده النساء أهل الجنه؛ با این حساب فاطمه زهرا نمی تواند بدون امام از دنیا رفته باشد. چون سرور زنان بهشتی است. از سوی دیگر در این دو کتاب آمده است فاطمه زهرا تا هنگام وفاتش با ابوبکر صدیق بیعت نکرد. با این اوصاف امام فاطمه زهرا که بوده است؟ صحبت که به اینجا می رسد، استاد طالب پرور، با مهربانی نگاهی به استیو می کند و می گوید: مرد خدا ! ما اجازه نداریم درباره همه چیزهای دین خدا کنجکاوی کنیم. اینها متشابهاتی است که فقط افرادی که در قلوبشان ضیقی باشد به دنبال آن هستند. تا زمانیکه محکماتی مثل همراهی ابوبکر صدیق با پیامبر در غار و نماز خواندن آن جناب به جای پیامبر هست، نوبت به این اشکالات نمی رسد.
استیو از استاد طالب پرور تشکر می کند و بر می خیزد. اما در دل می
گوید: من دنیا را زیر پا نگذاشته ام تا تو به من بگویی در فکر کردن محدودیت
دارم. من اگر این حرفها توی گوشم فرو می رفت که همان مسیحی می ماندم و با
اموال پدرم بین دختران استرالیا با امور مربوطه حال می کردم. القصه، استیو
به بهانه رد کردن افکار تشیع، تحقیقی درباره شیعه می کند و این بار واقعاً
مسلمان می شود. یک مسلمان معتقد شیعه؛ به نام «صلاح الدین حزب الله نصر
الله». "
استیو کمی بعد برای روحانی شدن به ایران و بعد قم میره و در جامعه المصطفی (ص) قم مشغول تحصیل میشه.
امشب وقتی یکی از دوستان بخشی از صحبت های آیت الله جوادی آملی رو درباره امشب، یعنی لیلة الرغائب ، برام فرستاد یاد داستان استیو افتادم و سوالی که استادمون بعد از تعریف کردن حکایتش از ما پرسید: "به نظرتون چی باعث شد کسی مثل استیو این راه رو پشت سر بذاره و به اینجا برسه؟". وقتی سکوت ما رو دید گفت زهیر بن قین رو میشناسید. ...
آیت الله جوادی آملی :
امشب که لیله الرغائب است رغبت ما با رهبت ما هماهنگ باشد، هم از قهر و جلال خدا راهب باشیم، هم به مِهر و جمال خدا راغب باشیم.
رغبت یعنی میل کنیم نه آرزو، لیلة الرغائب به معنای آرزوها نیست، لیلة رغائب و رغبتها و گرایشها و مجذوب شدن هاست آن گرایش و آن میل و آن شوق را می گویند رغبت، در برابر رهبت (خوف و گریز).
انسان اگر بخواهد طاهر و طیّب باشد باید اولاً هدف خلقت را بشناسد و ثانیاً خود را با آن هماهنگ کند.
اللهم عجل لولیک الفرج بحق فاطمة الزهرا(س)
اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک
التماس دعای عاقبت بخیری ...