... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

کیبورد فرسایی های آبجی خانوم

... خُسر ...

پرسیدم کجا بودی؟
گفت رفته بودم پیش حاج آقا
من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده
پرسیدم خب حاج آقا چی می‌گفت؟
گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را می‌دهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»
آنجا به این حرف‌های نهال خندیدم
وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می‌کند و ایشان هم می‌خندند.
آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است.
عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

*

"اگر مجنون ...
... دل شوریده ای داشت

دل لیلی ...
... از او شوریده تـر بـــی"

تصویر: l1l.ir/751
متن: l1l.ir/7d7

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۱۳:۱۵ - دچارِ فیش‌نگار
    :)
  • ۱۵ آبان ۰۰، ۰۹:۲۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    عجب
پیوندهای روزانه

۲۵۳ مطلب با موضوع «.............................. من» ثبت شده است

یادتان هست گفته بودم به جای سوسک و مارمولک ، از مار و عقرب تا سر حد مرگ می ترسم! حالا میخواهم بگویم یک چیز دیگر هم هست که تا سر حد مرگ می ترساندم، مرد فحاش. شاید حتی این تا سر حد مرگ گفتن هم نتواند میزان این ترس را مشخص کند. +این مطلب را بخوانید به ویژه نظر کاربر " میزان " و " یه زن " را ...


پی نوشت :

چند هفته پیش یک جوانک ژیگول در سلف دانشگاه با رفتارش دیدار دوستی که بعد از ماه ها می دیدمش را تلخ کرد و چند روز پیش یک جوانک مثلا مذهبی و هیئتی با توهین ها و مزاحمت ها و بی حرمتی هایش باعث شد یک شبکه اجتماعی را ترک کنم.

بعدا نوشت :

خوب که فکر میکنم میبینم زن فحاش هم کم ندیده ام! ولی خب آنجا بحث انزجار مطرح است نه ترس.

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۵
آبجی خانوم
صادقانه از شما دوست عزیز، از شما استاد محترم، از شما همکلاسی گرامی، حتی با شما هم هستم مسافر کنار دستی در تاکسی، تقاضا دارم بگذارید صحبتهای حکیمانه تان را تحسین کنم. این قدر ناگهانی به محض شنیدن اولین تاییدم عمدا مسیر را عوض نکنید سمت توبیخ و تحقیر اعتقاداتم. این قدر بیرحمانه پشیمانم نکنید.
۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۷
آبجی خانوم
گوشی ام را روشن میکنم و اینستا را فعال.
جماران سری پوسترهای متحجرین و انجمن حجتیه در کلام امام (ره) را که موسسه تنظیم آثار امام طراحی کرده ردیف می فرستد.
جماعتی لایک می کنند و به به و احسنت می فرستند. لبخند تلخی می زنم و زیر لب زمزمه می کنم که جماران هرگز این سخن امام را پوستر نخواهد کرد و تیتر نخواهد زد که :
"و من امیدوارم که خدای تبارک و تعالی ما را بیدار کند و افراد ملت ما را بیدار کند. آنهایی که در خواب هستند، آنهایی که باز هم خواب می‌بینند، آنهایی که خواب امریکا را می‌بینند خدا بیدارشان کند"( ۲۹ فروردین ۱۳۶۴)

میخواستم بیایم همین هایی که نوشتم را بنویسم تیترش را هم دو دل بودم روی "بیشرفیسم رسانه ای" یا "شارلاتانیسم مطبوعاتی" . اما چیزی در ذهنم گفت ...

اما همه موضوع نمی شود همین باشد. من و امثال من همیشه متحجر بوده ایم برای این جماعت اما این حجم تبلیغات اخیر در اینستا و تلگرام و سایت ، سخنرانی های اخیر هاشمی و سید حسن و کنایه ها و تخریب های آشکار علیه آیت الله مصباح نمی تواند اتفاقی باشد. یک زمینه میخواهد برای باز شدن روی این جماعت. یاد صحبت های علی انصاری می افتم. در یک ماه گذشته ترسی که جماران و موسسه تنظیم از واکنش های مردمی در مراسم 14 خرداد دارد به وضوح آشکار شده ست. مخصوصا با دسته گل های سید حسن در یک سال گذشته ، این وسط دو نفر هم که خارج قاعده شعار بدهند داغ دل جمعیت هم سر باز می کند. همین است. ترسیده اند و قائله قم و تبریز و خرم آباد هم این وسط یک بهانه درست و حسابی داده دستشان.آه از نهادم بلند می شود. یاد حرف های حاجی ح... می افتم. خدا چکارتان کند که اینطور با نفهمی تان زبان دشمن را دراز می کنید. حرف زدن بلد نیستید ، حرف نزدن هم بلد نیستید.

میخواستم بیایم همین هایی که نوشتم را بنویسم عنوانش را هم بگذارم "شارلاتان" . اما دلم گفت اول بنشین قرآنت را بخوان بعد. میخواهی به خاطر این جماعت به خدا بگویی بعد ...

قرآنم را بر میدارم و همین طور که دنبال نشانه صفحه می گردم یاد حرف های استاد ر ... می افتادم درباره آن جوانک (کدام جوانکش را معذورم از گفتن). جوانک تا لحظه دستگیری فکر می کرد دارد کار درست انجام میدهد غافل از اینکه تنها با دو واسطه فریبش دادند. تنها دو واسطه با ... ! یاد صحبت هفته قبل حاجی ح... می افتم: "فکر نکنید دشمن فقط  در جناح مقابل نفوذ می کند. حواستان باشد ، دشمن در میان شما هم نفوذ می کند اما به شیوه ای دیگر". به این فکر می کنم که خدا همه اینها را می بیند.

تصمیم را گرفته ام . عنوان مطلب را "خدا می بیند" خواهم نوشت. دیگر صفحه قرآنم را پیدا کرده ام. شروع میکنم به خواندن و کمی بعد ...

 ... وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ
وخدا از آنچه انجام می دهید ، بی خبر نیست
سوره بقره ، آیه 140
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲
آبجی خانوم

... زنگ در ...

- بله

+ (با ی لهجه خاص) سلام خواهر. از سلیمانیه عراق پارچه آوردیم قیمت های خوب مناسب ...

- ممنون لازم نداریم متشکر

.

.

.

استاد میم ... می گفت استراتژی های امنیتی - فرهنگی - اجتماعی گاها حکم می کند دولت ها در منطقه ای که حتی صرفه اقتصادی زیادی هم ندارد کارخانه و مراکز تولیدی ایجاد کنند تا مانع مهاجرت جمعیت یا نارضایتی جمعیت موجود در آن نقطه شوند.

.

.

آقا مدام تذکر می دهند پیرامون ایجاد اشتغال و تولید و جلوگیری از قاچاق سازمان به جای قاچاقچیان خرده پا. و مسئولین همچنان ...

.

.

.

یاد عکس های پدر ، با لباس بسیجی ، وسط گل های وحشی کوهستان های سلیمانیه عراق ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۹
آبجی خانوم

پزشک است، در واقع یک جراح معروف در یک تخصص مهم. همکارهایش معتقدند آدم پول در آوردن نیست. فرزندانش هم به این نظرند. گاهی حتی وقتی پدر را با همکارانش ولو انها که در سطح پایین تری از پدرشان هستند مقایسه می کنند میگویند پدرمان عرضه پول در آوردن ندارد. گواهشان هم بسنده کردن به یک خانه ای که دارد و چند ماشینی که زیر پای خودش و بچه هایش هست. نه اهل ویلا خریدن و برج سازی ست نه ارز بازی و تجارت لوازم پزشکی. سفرهای خارجی اش هم محدود میشود به همایش ها و سمینار هایی که دعوت میشود و یا ارائه مقاله میکند ، و البته هر چند سال یک بار هم زیارت خانه خدا. اهل نماز و روزه و زیارت و انفاق. همان قدر که در مواجهه با بیماران نیازمند سخاوتمندانه برخورد میکند، به همان شدت هم مو از ماست می کشد. تعریف میکرد "بیماری با دفترچه کمیته امداد آمده بود، دیدم تمام دستش پر النگوست، گفتم دفترچه ات را قبول نمیکنم برو النگوهایت بفروش خرج درمانت را بده، بودجه کمیته امداد مال کسی ست که ندارد تو که داری باید خودت بدهی". و همین مرامش باعث میشود علیرغم تمام اختلافات اعتقادی و سیاسی هلاک ش باشم.

کشاورز است. از سواد مدرسه ابتدایی را هم تمام نکرده اما یک متخصص تجربی تمام و کمال است. خاک را که توی دستش بگیرد میگوید به درد کاشتن چه میخورد. معروف ست به استاد پیوند زدن. یک خانه دارد و زمین پدری که روی همان کار میکند. خانه و زمینی که علیرغم تخصص و همت بالایش میتوانست چند برابر شود یا تنوع محصول داشته باشد و حتی کارآفرینی کند، اما میگوید حوصله اش را ندارم. دلبسته همان شیوه های قدیمی ست. اهل سفر رفتن نیست. با این حال اگر پیش بیاید خانواده اش را با خواهرهای خودش یا همسرش به سفر میفرستد. صبح زود قبل از اذان بلند میشود با چراغ قوه گشتی میزند دور خانه که دزدی نیامده باشد ، روباهی به لانه نزده باشد و از این دست مراقبات خانه های روستایی. تا برگردد اذان زده. نماز میخواند و بعد میرود غذای دام ها و مرغ و جوجه ها را آمده کند . بعدش نانوایی و صبحانه و شروع زندگی روستا. اهل نماز ست، روزه را اگر به فصل کار و گرمای بالا نخورد می گیرد، خیرات می کند. از اعتقادات همین قدر میداند که خدا و پیغمبر و امامی هست و واجباتی و محرماتی و از سیاست شاید نام چند مسئول فعلی و سابق کشور.

دست های هردوشان را وقتی توی دست میگیرم توی دلم قند آب میشود از گرمای محبتشان. چه فرقی می کند این دست های پینه بسته و این صورت های شکسته ماحصل جراحی های سخت و طولانی برای نجات یک بیمار باشد، یا بیل زدن های زیر آفتاب داغ ظهر برای روزی حلال. هیچ فرقی! برا جان دایی همین که دایی جان ها سلامت باشند قدر یک دنیا شکر واجب همراه دارد.

پی نوشت :

1. یکهو دلم برای هر دوشان تنگ شد ...

2. به یاد کیک خوردنهای دو نفره مان ...

3. دست های پینه بسته ام آرزوست ...

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۳
آبجی خانوم

دیشب بین دو نماز نشسته بودم سر سجاده. کتاب نارنجی کوچولو وسط کتاب هایی که کنار دیوار چیدم نگاهم رو جلب کرد. کشیدمش بیرون دیدم، نیمه پنهان شهید همت بود. بازش کردم دست خطم رو دیدم، میم سال نود برای تولدم کادو داده بود. باز ورق زدم و رفتم جلوتر. از آشنایی از خواستگاری از شرط و شروط از زندگی از بچه دار شدن تا عقرب ...

کتاب رو بستم ...

واقعیت این هست که برعکس خیلی از دخترها من نه از سوسک میترسم نه از مارمولک ولی تا حد مرگ از عقرب و مار میترسم. با این حال دفعات قبلی که کتاب رو خونده بودم کتاب رو نبستم. این بار انگار فرق می کرد. شاید به خاطر حرف هایی که به میم زده بودم و نزده بودم ...

تو این چند سال که بحث ازدواج مطرح شد و نشستم واقعا بهش فکر کردم و معیارهام رو مشخص کردم همیشه دلم میخواست همسرم یا جهادگر باشه یا نظامی. البته نه اینکه الا و بلا این دو و لاغیر، نه! ولی خب دوست داشتم اینطور باشه. شاهدش هم اینکه هر وقت موردی مطرح میشد ، وقتی شغلش رو میگفتن میگفتیم نون حلال ملاکمونه نه اصل شغل. ولی خب تا الان اونقدر پرت و دور از معیارهای اعتقادیم بودند که هیچکدوم به دیدن هم نرسید چه برسه به باقی صحبت ها (جهت شفاف سازی کسی که مشروب میخوره ولو تفریحی قرار نیست راه بدم خونه که) ...

گذشت تا اون روز که با میم صحبت میکردم. کتاب رو که ورق میزدم تمام صحبت های اون روزم یادم میومد. وقتی رسید به اونجا که شهید همت به تمام معنا التماس میکرد همسرش بمونه و همسرش مدام بهانه میاورد برای رفتن و آخرش گفت که اینجا عقرب داره و تو رختخواب بچه عقرب پیدا کرده، دلم لرزید ...

دلم لرزید اگه فردای روزگار تقدیر خدا با خواست من یکی شد ، آیا بازم سر حرفم میمونم. آیا کم نمیارم. همسر حاج همت میخواست تا قدس تا شهادت همراهش باشه ولی مهر مادری سر موندن تو اون شهر دلش رو لرزوند ...

دلم لرزید اگه فردای روزگار تقدیر خدا با خواست من یکی شد ، و من به فضل خدا سر حرفم موندم ، آیا بعدش طلبکار نمیشم ، خیال برم نمیداره که من از خوشیم از زندگی راحتم زدم برای بقیه ...

دیشب دلم لرزید ...

امشب بهش اجازه میدم بلرزه برای تلنگر ولی بهش حق نمیدم پا پس بکشه . یا علی مددی

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱
آبجی خانوم
بچه ها به سفره پهن شده نهار رسیده اند. یکی یکی می آیند و می نشینند و مادر برای شان غذا می کشد و بعد منتظر می ماند تا شروع کنند. بچه ها اما گویا قصد خوردن ندارند. کودک پنج ساله شان لج گرفته برای غذایی دیگر، نوجوان شان از اینکه غذایش با بقیه فرق می کند گله دارد و فرزند جوان شان هم اخم در هم کرده که چرا مادر غذای تکراری می پزد.
مادر نگاهی به پدر می اندازد و بعد رو به بچه ها می کند. برای کودکش از مفید بودن این غذا و مضر بودن غذای مورد نظرش می گوید. به نوجوانش یادآوری می کند که دیروز با حرف گوش ندادنش و ناپرهیزی کردنش مسموم شده و هنوز نمی تواند غذای معمولی بخورد. به جوانش هم می گوید که از آخرین باری که این غذا را پخته یک هفته می گذرد و این غذا هم سالم است و هم ماحصل دست رنج اهل خانه.
بچه ها اما گویا گوش شنوایی نداشتند. اخم و تخم کنان می زنند زیر بشقاب غذایشان و بلند می شوند و می روند. مادر و پدر می مانند و سه بشقاب برگشته روی سفره و زحمتی که قدر دانسته نشد.

پی نوشت :
می گفت مادر مظهر محبت الهی است و پدر مظهر ولایت الهی. می گفت اگر می خواهید شمه ای از محبت خدا را حس کنید به وجود مادر بنگرید که از جان برای فرزند مایه می گذارد. و اگر می خواهید ولایت خدا بر مخلوقات را حس کنید به پدر نگاه کنید که چطور با جذبه اش مانع تخطی فرزند از راه درست می گردد.
اردیبهشتی که گذشت هر بار خبر خودکشی در رسانه ها دیدم یاد حکایت بالا افتادم و بشقاب هایی که برگردانده شد و "خدایا من حیاتی را که تو مهربانانه و بی منت به من عرضه داشتی ، نخواستم" هایی که گفته شد ...
اصل نوشت :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
... وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ إِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُمْ رَحیماً . وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ عُدْواناً وَ ظُلْماً فَسَوْفَ نُصْلیهِ ناراً وَ کانَ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسیراً
... و خودکشی نکنید زیرا خدا همواره به شما مهربان است. و هر که از روی تجاوز [از حدود خدا] و ستم [بر خود و دیگران] بدان مرتکب شود، به زودی او را در آتشی [آزار دهنده و سوزان] درآوریم و این کار بر خدا آسان است.
سوره نساء ، آیه 29 و 30
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۶
آبجی خانوم

علی چیزی نمیفهمید. مبهوت بود. درویش آرام سر صحبت را گشوده بود.

- به خیالت که مه تاب را صاف و بی غش دوست داشتی! به خیالت که مه تاب را به خاطر خودش دوست داشتی! به خیالت ...

- همه اش که خیال نبود. خود شما هم گفته بودید تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود دل است، دل آدمیزاد. یادتان که نرفته؟ من مه تاب را دوست داشتم. و دارم.

- نمیگویم دوستش نداشته باش! میگویم بفهم که چه جور دوستش داری! به خیالت محبت مه تاب تکه ای از محبت الهی است، نه؟!

علی چیزی نگفت، اما سر تکان داد. دوست داشت که اینگونه باشد. درویش گفت: بگذار حکایتی برایت بگویم.

از توی کشکول یک دسته کاغذ پاره ی دیگر درآورد. این دسته کاغذها خیلی قدیمی بودند. به هم زدشان تا گرد و غبار از رویشان برود. بلند خواند.

- حکایت: جوانی که به عاشقی شهره بود، به خدمت شیخ رسید. شیخ ورا گفت که به پندارت عشق به خاتون از عشق به خدا است؟ جوان گفت شمه ای از آن است. در طشت آب، نقش ماه میبینم. شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت، سر بر آسمان میکردی و خود بلاواسطه ماه را میدیدی.

علی لبخند زد. به حوض آب خیره شده بود. عکس خورشید توی حوض افتاده بود. درویش به خنده گفت:

- تو هم نقش خدا را در مه تاب میدیدی؟!

علی خندید و گفت:

- عکس خورشید را در حوض میبینم.

- حکم شیخنا را که یادت هست. فرمود که اگر گردنت دمل نداشت ...

- نه! به خاطر دمل نیست. شیختان اشتباه کرده. به خورشید نمیشود زل زد. چشم را میزند، اما به عکسش توی حوض میشود نگاه کرد. اصلش ما توی طبیعیات خوانده بودیم، مه تاب همان آفتاب است ...

این بار نوبت درویش بود که بخندد.

- شیخنا که نبود، شیخهم! میگویی اشتباه گفت، میگوییم باشد. حکما میگوییم صدق الله و صدق الرسول، نمیگوییم صدق الشیخ! اما بدان علی! من هم با تو هم رای هستم. مه تاب را دوست بدار! موقعش که شد با او وصلت کن، اما همیشه دوستش بدار!

- کی با او وصلت کنم؟ امروز او آن سر دنیاست ...

- دنیا سری ندارد. مشارق و مغاربش روی هم اند. دنیا خیلی کوچکتر از این حرف هاست ... رسیدنت به مه تاب، زمان میخواهد، مکان نمیخواهد.

- کی؟

- هر زمان که فهمیدی مه تاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن! آن موقع حکما خودم خبرت میکنم.

- یعنی  چه که مه تاب را به خاطر مه تاب دوست بدارم؟

 - یعنی در مه تاب هیچ نبینی به جز مه تاب. اسمش را نبینی، رسمش را هم. همان چیزهایی را که آن ملعون میگفت، نبینی ...

- مه تاب بدون رسم که چیزی نیست. مه تاب موهایش باید آبشار قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد ...

- اینها درست! اما اگر این مه تاب را اینگونه دوست بداری، یک بار که تنگ در آغوشش بگیری میفهمی که همه ی زنها مه تاب هستند ... یا اینکه حکما خواهی فهمید که هیچ زنی مه تاب نیست. از ازدواج با مه تاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.

- پس روابط انسانی چه؟

- چه نقل هایی یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی هم فکر کن. انسان و حیوان نداریم که! زن بگیر اما یکی دیگر را.

- مه تاب است که دوستش دارم ... مه تاب است که بوی یاس ...

-اینها درست اما هر وقت مه تاب فقط مه تاب بود با او وصلت کن!

- مه تاب بدون این چیزها چیزی نیست هیچ است ...

- احسنت! هر وقت مه تاب چیزی نبود و هیچ بود با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد میشود نقاشی، کانه همان پرت و پلاهایی که همشیره ات میکشید و میکشد. آینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بی نقص برمیگرداند ... آن روز خبر میکنم تا با آینه وصلت کنی.

علی قبول کرد. خم شد تا دست درویش را ببوسد اما درویش دستش را عقب کشید. سر علی را بوسید و در گوشش چیزی گفت ...

پی نوشت :

اومدم کتاب هام رو مرتب کنم، چشمم رو گرفت و دلم رو بیشتر ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۸
آبجی خانوم

مجلس نهم همکاری خوبی با دولت های دهم و یازدهم داشت اما در جاهایی که کار دولت ها را درست نمی دید در برابرشان ایستادگی می کرد. این مشی را درست می دانم و از این به بعد هم باید این طور باشد و از افکار مختلف به نحو مطلوب استفاده کرد.

مجلس نهم و دهم در حوزه سیاست خارجی رویکرد متفاوتی ندارند، زیرا دو مجلس در یک زمان و یک بازه زمانی فعال بوده و هستند.

+لاریجانی در اختتامیه مجلس نهم

پی نوشت :

قبلا هم به دوستانم گفته بودم با وجود فراکسیون لاریجانی حقیقتا دلم میخواد مجلس دهم شبیه مجلس ششم باشه تا مجلس نهم. چون حداقل تکلیفمون باهاشون مشخصه. اون از یکشنبه سیاه که آقا به خاطرش اونطور تذکر دادند و این هم تصویب بیست دقیقه ای برجام. واقعا جناب لاریجانی به چه چیزی افتخار میکنه !

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۵
آبجی خانوم

نوشته :

اینکه

اصغر فرهادی از ملکه قطر پول بگیره تا فیلمی علیه خشونت و تعصب بسازه

مثل این میمونه که

محمد آفریده که با حکم سید حسن خمینی دبیر جشنواره فیلم روح الله هست، از جمهوری اسلامی پول بگیره تا فیلمی علیه اسلام و امام و انقلاب بسازه

و قسمت دردناک قضیه اینه که

هر دوی اینها این کار رو انجام دادن .


پی نوشت:

1. بعد از +جشنواره شعر یاد و یادگار حالا نوبت +جشنواره فیلم روح الله هست.

بعد وقتی به وابستگان نسبی امام اعتراض میشه ، جواب میدن اینها افراطی و منحرف از خط امام اند.

یکی نیست بگه جناب شما احترام شان پدربزرگت و احترام اعتقادات ملت رو حفظ کن تا از یک ماه قبل از مراسم 14 خرداد دلت شور نزنه که مردم چطور بهت اعتراض کنند.

2. در مورد جایزه های سیاسی سینمایی حرف بسیاره. ترجیح میدم نظرم رو بعد از دیدن فروشنده بگم. ولی در توانا بودن شهاب الدین حسینی در بازیگری کسی شکی نداره.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۴
آبجی خانوم