چون میفهمه حتی تو خواب به فکرش هستید
اونوقت شروع میکنه به شکستن دل تون
یادتون باشه آدمیزاد جنبه محبت زیادی نداره
دهکده ای سرخ پوست نشین در مکزیک هست که در آن مرغهای زرین پر بسیار زیادی زندگی میکنند. اسم این دهکده، دهکده مرغهای زرین پر است و خوراک آن پرنده ها شیره گلهاست. درباره این مرغها و کمکی که به آدمها کردند،افسانه ای هست که در این کتاب میخوانید: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری کشاورزی بیرون دهکده مرغهای زرین پر زندگی میکرد که یک زن و سه بچه داشت. یک دختر و دو پسر. صبح زود وقتی خروسها میخواندند، زن و شوهر از خواب بیدار میشدند و دوش به دوش هم در مزرعه کار میکردند. زمین را شخم میزدند و دانه میپاشیدند. وقتی ساقه ها جوانه میزدند و گندمها میرسیدند آنها را خرمن میکردند و به آسیاب کنار مزرعه شان میفروختند. یک سال مثل همیشه وقتی زمین را شخم زدند و تخم پاشیدند و وقتی ساقه های گندم سبز شدند به انتظار باران نشستند تا ساقه ها جوانه بزند. زن و شوهر هر روز به آسمان نگاه میکردند تا ابری ببینند اما خبری از ابر نبود. از صبح تا غروب فقط خورشید گرم و درخشان در آسمان بود. مرد کشاورز با حسرت به ساقه های گندم که رفته رفته رنگشان زرد میشد و به شکل کاه در می آمد نگاه میکرد. حتی بوته های کاکتوس دور و بر مزرعه هم از بی آبی رنگشان قهوه ای شده بود. آب رودخانه هم کم شده بود. همه گلها پژمرده و شیره شان خشک شده. مرغهای زرین پر چیزی برای خوردن نداشتند خیلیهایشان از گرسنگی مردند. یک روز زن به شوهرش گفت: بیچاره پرنده ها! فکری به حالشان بکنیم.
زن و شوهر نقشه ای کشیدند. مرد دو سطل را به دو طرف چانچو بست و آن را به دوش کشید و راه افتاد طرف رودخانه کم آب و سطلها را از آب پر کرد. وقتی به خانه برگشت زنش با آب و خاک کاسه هایی گلی شکل گل ساخت.کاسه ها را گذاشت جلوی آفتاب تا خشک شوند، بعد با کمک بچه ها آنها را با رنگهای گوناگون به شکل گل رنگ کرد. بعد با مقداری شکر و آب شربت درست کرد و آن را در کاسه ها ریخت. بچه ها کاسه های رنگ شده را به بوته های دور و بر مزرعه بستند. چیزی نگذشت که مرغهای زرین پر آمدند و شربت توی کاسه را به جای شیره گلها خوردند. مرد کشاورز هر روز از رودخانه آب می آورد و زنش شربت درست میکرد و بچه ها آنها را در کاسه ها میریختند و به این ترتیب مرغهای زرین پر نجات پیدا کردند. زن و شوهر هم خوشحال بودند هم غمگین. خوشحال بودند که پرنده های چیزی برای خوردن دارد و غمگین چون خودشان چیز زیادی برای خوردن نداشتند. گندمها نرسیده بود چیزی برای فروختن نداشتند. پرنده ها نگرانی زن و شوهر را فهمیدند. از بوته ها دور شدند و روی مزرعه خشک شده نشستند. هر پرنده تکه کاهی را به منقار گرفت و آن را آورد جلو پای زن ریخت. زن همین طور آنها را نگاه میکرد که پرنده ها دست به کار شدند. پرنده ها تند تند تکه های کاه را به هم بافتند و شکلهای قشنگی میساختند. زن بچه ها و شوهرش را صدا زد و گفت: خدا را شکر بیایید و ببینید پرنده ها دارند به ما نشان میدهند که باید چه کار کنیم.
همه با هم ساقه های خشک گندمها را که دیگر کاه شده بود از مزرعه آوردند و جلوی خانه کپه کردند. آن وقت زن به آنها نشان داد که چطور کاهها را ببافند. زن و شوهر و بچه ها شب و روز کاهها را بافتند و آنها را به شکلهای گوناگون پرنده و حیوان و آدم در آوردند. پدر گفت: اینها را روز جشن که همه مردم در میدان ده جمع میشوند میفروشیم و با پولش هر چه لازم داریم میخریم. روز جشن میدان ده پر از جمعیت شده بود. مردم با تعجب به بافته های مرد و زن کشاورز نگاه میکردند و آنها را میخریدند. همه بافته های آنها فروش رفت و درآمد مرد کشاورز از هر سال بیشتر شد. آنها هر چه را که لازم داشتند خریدند برای بچه ها هم کلی شیرینی خریدند. چند هفته بعد باران بارید. همه خوشحال بودند چون میدانستند باز هم گندمها و گلها سبز میشوند و گلها به اندازه کافی برای مرغهای زرین بال شیره خواهند داشت. از آن پس آنها هر سال وقتی گندمها را درو میکردند با کاه شکلهایی زیبا میساختند. بچه ها و بچه های آنها هنوز که هنوز است هدیه پرنده های زرین بال را به یاد دارند.
پی نوشت :
قبل از هر چیز اول این فیلم چند ثانیه ای رو ببیند.
1. دیروز وقتی صفحه این خانم که تو فلوریدای آمریکا زندگی میکنه و به خاطر علاقه ای که به این پرنده داره با این روش ازشون فیلم و عکس میگیره رو دیدم، یاد کتاب قصه ای افتادم که تو هشت سالگی با مادر خریده بودیم. این پرنده های دو گرمی به خاطر پرهای رنگی شون به زرین پر مشهورند و به خاطر سرعت بالای بال زدنشون به مگس خوار یا مگس سان. خلاصه خیلی نازند.
2. پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود: "زنى تشنه از راهى مى گذشت، چاهى دید. داخل آن شد، آب نوشیده و بیرون آمد. در کنار چاه، سگى را دید که از تشنگى له له مى زد. با خود گفت: حال این سگ، چون حالِ من است. به داخل چاه برگشت، کفش خود را پر آب کرد و به دهان سگ گرفت تا سیراب شد. خداوند به سبب این عمل، او را آمرزید". سؤال شد که آیا خوبى کردن به حیوانات، پاداش دارد؟ فرمود: "آرى! براى خنک کردن هر صاحب جگرِ تشنه اى، اجرى است". (روى مسلم أن النبى(صلى الله علیه وآله) قال: "بینما امرأة تمشى بفلاة من الأرض اشتد علیها العطش فنزلت بئر فشربت ثم صعدت فوجدت کلباً یأکل الثرى من العطش؛ فقالت لقد بلغ بهذا الکلب مثل الذى بلغ بى! ثم نزلت البئر، فملأت خفها و أمسکها بفیها ثم صعدت فسقته؛ فشکر الله لها ذالک و غفر لها". قالوا یا رسول الله أ وَ لنا فى البهائم أجر؟ قال (صلى الله علیه وآله):" نعم فى کل کبد رطبة أجر". مجلسى، بحارالانوار، ج 65، ص 65، ذیل ح 24)
کاش حواسمون باشه که هر چیزی جای خودش رو داره در این عالم و طبیعت. از اونجایی که افراط و تفریط جزئی از زندگی بعضیهامون شده یا با کفش و چوب و سنگ میفتیم به جان حیوون یا برش میداریم میاریم تو رختخواب.
3. کاش یکم از هوش و همت اقتصادی این پرنده ها تو سر بعضیامون بود.
" جبههی مقابل بعثت، جبههی جاهلیّت است.
جاهلیّت را یک امر مربوط به یک مقطع تاریخیِ مشخّص و معیّنی نباید دانست که بگوییم آن روز پیغمبر در مقابل جاهلیّت قرار داشت و آن روز گذشت؛ جاهلیّت مخصوص آن روز نیست؛ جاهلیّت ادامه دارد، همچنانکه بعثت ادامه دارد.
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
بر خلایق می رود تا نفخ صور
این دو جبههای در میان بشر هست؛ این جاهلیّتی که در مقابل بعثت پیغمبران است، بهمعنای نداشتن علم نیست؛ این جهل، جهل در مقابل علم نیست؛ گاهی علم در خدمت جاهلیّت قرار می گیرد، کما اینکه امروز این جور است. امروز در دنیا، دانش بشری پیشرفته است امّا در خدمت همان جاهلیّتی است که بعثت پیامبران برای زدودن آن جاهلیّت بوده است. این جاهلیّت نقطهی مقابل عقل هدایت شدهی بهوسیله ی پیامبران و پروردگار است. وقتی که بر زندگی بشر خِرد حاکم بود، آنهم خِردی که در زیر حمایت و در سایه ی هدایت پیامبران است، زندگی سعادتمند خواهد شد؛ باید دنبال این بود. "
+آقا در دیدار مسئولان نظام و سفرای اسلامی
پی نوشت :
"جهل در مقابل علم نیست" . چقدر این نکته مهم بود. یاد این حدیث امام صادق علیه السلام افتادم :
اعْرِفُوا الْعَقْلَ وَ جُنْدَهُ وَ الْجَهْلَ وَ جُنْدَهُ تَهْتَدُوا
عقل و لشکرش و جهل و لشکرش را بشناسید تا هدایت شوید
" صاحب کارخانجات بیسکوئیت تینا در خاطراتش آورده است:
یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه هایش در خط تولید، بسته بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است. مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.
با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشین ها آمد و گفت: بله درست است، در دستگاه های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد. نگرانی ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.
فردای آن روز با اعضای هیئت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟ گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود. به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.
به ذهن خلاق خود ایمان داشته باشید ... "
یکی دو هفته پیش بود که یکی از دوستان این متن رو فرستاد. اول یاد تجربیاتی که استادم از محیط کاریش تعریف می کرد افتادم. و بعد رفتم دنبال اسم کارخونه گشتم که ببینیم واقعی بوده یا نه که دیدم بیسکوئیت تینا همون شرکت دادلی هست که کارخونه ش تو شیراز هست و دفترش در تهران.
گذشت تا امروز که دیدم جناب رئیس جمهور در مراسم روز معلم گفتند :
"ما چگونه می خواهیم امروز به علم جهانی دسترسی داشته باشیم؟ ... امروز شما ببینید در شبه قاره هند به خاطر اینکه این جمعیت عظیم به زبان انگلیسی تقریبا مسلط هستند شما ببینید که در IT چه کارهایی انجام داده اند و چه شغل بزرگی را این شبه قاره به دست آورده است، ما باید زبانی را یاد دهیم که در کنارش علم، راحت تر به دست آید و شغل بیشتر برای نسل جوان آینده به وجود بیاورد و ارتباط اقتصادی ما را با دنیا تسهیل کند."
نمیدونم اون کارگر ساده چند کلمه انگلیسی بلد بوده ولی یقینا به پای رئیس و سرپرست و اعضای هیئت مدیره نمی رسیده.
کاش همین قدر که مسئولین آموزش پرورش در این سال ها روی اموزش انگلیسی در مدارس ابتدایی اصرار دارند ، روی پرورش خلاقیت و اعتماد به نفس دانش آموز ها هم توجه می کردند تا این میزان جوون بیکار منتظر شغل دولتی و این میزان دختر و پسر نوجوون در گیر بالا پایین بودن سر بینی و کلفتی و نازکی ابرو نداشتیم.
کاش روی گزینش معلم های دینی بچه ها دقت داشتند که بنیان اعتقادات بچه های مردم رو با نظریات و فتاوای شاذ من در آوردی شون به باد ندند.
و خیلی کاش های دیگه.
پی نوشت :
نمیخوام فکر کنم که آقایون مسئول باز خودشون رو به نفهمیدن زدند در رابطه با تذکرات پدر : +زبان علم که فقط انگلیسى نیست
نمیخوام فکر کنم به اینکه جوون هایی که در صنایع هسته ای و صنایع فضایی اون کارهای بزرگ رو با تکیه بر تلاش و توانایی خودشون و بی منت اجنبی به ثمر رسوندند الان کجا هستند و با توجه به قراردادهای جدید بسته شده با شرکت های خارجی ، به زودی جوون هایی خلاقمون در صنایع نفت و گاز و پتروشیمی هم به جمع دو گروه قبل می پیوندند.
اصلا نمیخوام فکر کنم بچه مسلمون هایی به جای یاد گرفتن لفظ شریف "لا اله الا الله" تو سه سالگی ، از دو سالگی توسط والدینشون تو کلاس زبان ثبت نام میشن و وقتی میگم برای خاله شعر بخون ، شعر دنسینگ و همون چیزهایی رو تحویلم میدن که تو هفده سالگی بالاخره من رو از کلاس زبان فراری داد ، پس فردا چه سرنوشتی در انتظارشونه.
نمیخوام فکر کنم
و
چقدر هم که در این نخواستن توانا هستم ...
+
لینک مرتبط شاید : اینگلیش گر بگویی دوست میدارمت ...
با اون جمعیتی که پشت ورودی دیدیم کلا امیدی برای وارد شدن به محل نداشتیم. رفتیم نشستیم رو نیمکت های کنار درخت ها و کم کم بحثمون گرم شد. داشتیم غر میزدیم که "مردم واسه دیدن استاندار و فلان مسئول نیومدن که اینقدر میکروفن دست به دست می کنید، ملت خسته شدن" که یهو خانم مسنی که از نظر سنی هم میتونست همسر شهید باشه هم خواهر شهید هم مادر شهید گفت " شهید رو من دادم باید بیرون باشم اونوقت این اون تو حرف میزنه". سرمون رو از شرمندگی میندازیم پایین. یکی از بچه ها سرش رو میاره جلو و در گوشمون میگه :" با آقام رفتم موبایل فروشی برا مادرش گوشی هدیه بگیره ، دوست صاحب مغازه ما رو دید شروع کرد مسخره بازی و به مغازه دار گفت از آمریکا جنس نیاریا آمریکا دشمنه، مغازه دار هم گفت کی گفته آمریکا دشمنه ! ما هر چی داریم از آمریکاست. دوستش دوباره گفت من میخوام برم سوریه مدافع حرم بشم و مغازه دار در جوابش گفت مدافع حرم ... (توهین). آقام خیلی عصبانی شد ولی فقط روش رو برگردوند و هیچی نگفت."
گفتم "خب چی می گفت؟ مگه تاثیری داری روی این جماعت؟ حدیث پیامبر هست که از جدل و مراء دوری کنید. وقتی تاثیری نداره همون بهتر که سکوت کرد". گفت " آخه اینا نمیگن شاید یکی خانواده شهید باشه ، جوونش رو داده باشه ، دلش بشکنه" .
چند دقیقه ای گذشت و خبر رسید که ورودی باز شده و الحمدلله ما برای صحبت سردار و تشییع شهدا تونستیم بریم داخل ...
برنامه که تموم شد با دو تا دختر خانم دیگه سوار تاکسی شدم. نمیشناختمشون اما هم مسیر بودیم و گویا اون ها هم تو مراسم بودند. سلام علیکی و دانشجویید و سال چندمی هستید و آرزوی موفقیتی کردم که راننده شروع کرد به صحبت کردن که شما جای دخترای من اید و من لیسانس فلانم و سی سال تو فلان اداره کار کردم و الان به خاطر خرج بچه هام راننده تاکسی ام و ی چند تا فحش هم به مردم داد که به خاطر کرایه و پول خرد اذیت می کنند که البته بهترینشون نفهم بود . خدا شاهده از لحظه ای که شروع کرد داشتم تدارک میچیدم که بگم "بله پدر جان، کار شما سخته ، ترافیکه ، مردمم خلاصه مشغولیت دارند، خدا بهتون قوت بده و از این حرفا". اما تا اومدم بگم ، یهو گفت " میدونید ، مسئولین ما هیچ تقصیر ندارند ، مردم رو می سنجند بر طبق همون برنامه ریزی میکنند و حکومت می کنند. وقتی میبینن ملت از کانتینر میرن بالا ی مشت آهن رو میبوسند همینه دیگه. هی نماز جمعه ، هی راهپیمایی . نماز جمعه ... (توهین)." و بعد از توی آینه به ما نگاه کرد تا واکنش ما رو ببینه .
ما سه نفر برا چند لحظه بهش نگاه کردیم. بعد بدون هیچ حرفی ، اون دو تا دختر شروع کردن به صحبت در مورد کلیپ سخنرانی یکی از اساتید مطرح کشوری، منم در حالی که لبخند میزدم از شیشه خیره شدم به خیابون و به مادر شهید مفقود الاثری فکر میکردم که یهو از گوشه سالن راهی باز کرد و رفت جلو و از جایگاه رفت بالا و مقابل دیده های متعجب همه که میپرسیدند این کیه و اونجا چرا رفته ، خم شد ، نشست و سر گذاشت رو تابوت و هر دو تابوت رو غرق بوسه و اشک کرد ...
سر سفره شام نشستیم و صدای اخبار پخش میشه. مجری بخشی از صحبت های آقا در مورد لزوم برنامه سازی برای نوجون ها رو میخونه و من یاد عصرهای پاییزی ای میفتم که مسیر تا خونه رو تقریبا میدویدم تا به سریال سیمرغ که ساعت شش تو بخش برنامه نوجوان پخش میشد برسم. همون سالها که کم کم ریشه معلم پرورشی از مدارس زده شد و حالا هم که وسط کلاس رقص و زبان و موسیقی دیگه نیازی به معلم پرورشی احساس نمیشه.
صدای آقا میاد که میگن :
"قدرت فقط به سلاح نیست؛ مهم ترین ابزار قدرت و مهم ترین عنصر قدرت ساز، علم و شخصیّت ملّى است. شخصیّت افراد، ایستادگى، هویّت، هویّت انقلابى؛ اینها است که قدرت می سازد. ایمان، به ملّت ما قدرت داد، انقلاب، به ملّت ما قدرت داد. وقتى قدرت داشته باشید و دشمن ببیند قدرت شما را، ناچار عقب نشینى خواهد کرد؛ وقتى ما در مقابل دشمن از نشان دادن و عرضه کردن مبانى و عناصر قدرت خودمان اجتناب کنیم، پرهیز کنیم، بترسیم، ملاحظه کنیم، دشمن پُررو می شود. اینکه امروز شما مى بینید دشمنان حرف هاى بزرگ تر از دهان خودشان می زنند، همه اش قابل پاسخگویى است از سوى ملّت ایران. مى نشینند طرّاحى می کنند که ایران باید در خلیج فارس رزمایش نظامى نداشته باشد؛ چه غلط هاى عجیب غریبى! او از آن طرف دنیا مى آید اینجا رزمایش راه مى اندازد؛ شما اینجا چه کار می کنید؟ خب بروید در همان خلیج خوکها ؛ بروید آنجا ها و هر جا میخواهید رزمایش کنید. در خلیج فارس شما چه کار می کنید؟ خلیج فارس خانه ى ما است. خلیج فارس جاى حضور ملّت بزرگ ایران است؛ ساحل خلیج فارس به اضافه ى سواحل زیادى از دریاى عمّان، متعلّق به این ملّت است؛ باید حضور داشته باشد، باید رزمایش کند، باید اظهار قدرت بکند."
+ بیانات آقا در دیدار معلمان و فرهنگیان
به آبجی کوچیکه میگم "کنایه آقا رو متوجه شدی! دهه شصت میلادی سیا 1500 تا تبعیدی کوبایی ضد کاسترو رو مسلح میکنه تو خلیج خوک ها پیاده میکنه که برن علیه کاسترو کودتا کنند ولی کاسترو میفهمه و ظرف 48 ساعت دستگیرشون میکنه و بعدشم اعدام میشن" و فکر میکنم به اینکه دولتمردان و مسئولین هم کنایه جمله های اول این بخش رو گرفتند یا نه ، که خانم مادر در حالی که زیرنویس تلویزیون رو میخونه میگه "مجلس آغاز امامت امام زمان (عج) رو هم تعطیل کردن! دیگه چقدر تعطیلی آخه، کم تعطیلی داریم". سر بر میگردونم سمت تلویزیون. اون جماعت که میخواستن امام رو استیضاح کنند ، این جماعت هم احتمالا امام که ظهور کنه میگن بذارید حالا امروز رو به خاطر ظهور شما تعطیل کنیم از فردا ی فکری برا قیام می کنیم.
بابا میگه بدرالدین شبکه خبر داره صحبت میکنه. آبجی کوچیکه شبکه رو عوض می کنه . بدرالدین داره از نقش رسانه های یهود در ترویج فساد در کشورهای جهان میگه. رسانه، همون چیزی که امروز آقا هم بهش اشاره کرد. میخوام بگم خدا حفظت کنه که مترجم جمله بعدش رو ترجمه میکنه :
"به قرآن روی کنیم ، تبیانی که باطلی در آن وارد نشده. بعضی یادشان بیاید که نسبت به خدا و مردم و خودشان مسئول اند"